اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

دسته بندی اشعار سیلویا پلات (صفحه 2 از 2)

سیلویا پلات

دسته گلی برای او

تب و تاب تولیپ‌ها را حدی نیست. زمستان این‌جاست
بین چه سپید، چه ساکت، چه برف پوش است همه‌چیز
دارم آرامش یاد می‌گیرم، آرام دراز می‌کشم
مثل نور براین دیوارهای سپید، این دست‌ها، این بستر
هیچ‌ام و هیچ کاری با این هیجان‌ها ندارم
اسم و لباس‌های روزانه‌ام را به پرستارها
سرگذشتم را به پزشک بیهوشی و تن‌ام را به دست جراح‌ها داده‌ام

سرم را بین بالش و ملافه نگه داشته‌اند،
مثل چشم بین دو پلک سفید که نمی‌خواهند بسته شود
بیچاره مردمک! چه چیز‌هایی باید بیند
پرستارها می‌آیند و می‌روند، مزاحم نیستند
مثل مرغان ماهی‌گیر کنار اسکله‌ها با کلاه‌های سپیدشان
با دست‌هاشان کارهایی می‌کنند، چقدر شبیه هم‌اند!
نمی‌شود گفت چند نفرند.
ادامه شعر

سیلویا پلات

یک هدیه برای تولد

چه چیز است در پس این حجاب؟
آیا زشت است؟ آیا زیباست؟
سوسو می زند
روشن وخاموش می شود
آیا سینه دارد؟ آیا کنار دارد؟
یقین دارم که بی همتاست
یقین دارم همان چیزیست که میخواهم
وقتی که خاموشم در پخت و پز
احساس می کنم نگاه می کند
احساس می کنم فکر می کند
آیا همان چیزیست که مرا بیش از اندازه آماده کرده؟
آیا همان برگزیده است با چشم-حفره های سیاه
که جای زخم بر آن مانده؟
اندازه می گیرد انبوه آرد را و تکه می کند اضافه اش را
در حال چسبیدن به دستورات
ادامه شعر

سیلویا پلات

صدای سه زن

صدای اول:
سستم مثل دنیا،
بیمار بیمار؛
در گذر از میانه لحظاتم
نگاهم می کنند با نگرانی
خورشیدها و ستارگان؛
اما ماه
با توجه ای خاص تر
می گذرد و باز می گذرد،
رخشنده، بسان پرستاری؛
غمگین است آیا
برای آنچه رخ خواهد داد؟
گمان نکنم!
او مبهوت این باروری است،
همین!
آنگاه که دست از کار می کشم
ادامه شعر

سیلویا پلات

ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﮐﻪ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺩﺍﺭﻡ

ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﮐﻪ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺩﺍﺭﻡ
ﻣﺪﯾﻮﻥ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﯾﺴﺖ
ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ.

سیلویا پلات

شکاف‌های این خانه

شکاف‌های این خانه را چه چیز پر خواهد کرد، جز زخم‌های تو؟!
هر جراحت، خاطره‌های دریده را به جان اتاق، بخیه می‌زند
اما کسی به زیر تخت، استخوان‌های شکسته ء اعتماد را
به آتش بوسه‌های خویش، خاکستر می‌کند؛
به اشک، خمیر مایه‌ای می‌سازد که نان هر چه شاعر بی مایه را آجر کند.
به هر آجر دوباره خانه‌ی دل بنا کند که نیاید،که نلرزد
ادامه شعر

سیلویا پلات

گذر از آب

دریاچه سیاه، قایق سیاه، دو آدم سیاه که گویی آدمکهایی کاغذی اند
درختان سیاهی که از اینجا آب می نوشند به کجا چنین شتابانند؟
آیا مگرنه که باید بپوشاند سایه ها شان تمام وسعت کانادا را؟
از نیلوفران آبی قطره وار ، پرتو نوری فرو می چکد
برگها نمی خواهند ما هیچ عجله ای داشته باشیم
آنها گردند و صاف ، پر از پند و اندرز های سیاه

آبها بسان جهانی سرد از تکانه ی پارو می لرزد
روح سیاهی ها در ما و ماهی هاست
خود مانعی برای رفتن است وقتی دست پریده رنگ شاخه ای به علامت وداع بالا می آید
ادامه شعر

سیلویا پلات

گاهی اوقات مجبوریم بپذیریم

گاهی اوقات
مجبوریم بپذیریم که
بعضی آدمها
فقط می توانند در قلبمان بمانند
نه در زندگیمان

Newerposts

کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×