مدتی ست مدید که میکوشم اینجا زندگی کنم،
در اتاقی که تظاهر میکنم به آن علاقهمندم،
میز، اشیا بیغم و غصه و پنجره
که در انتهای هر شب به سبزهزاری گشوده میشود،
و قلب توکا که در پیچک تاریک میتپد،
نور همه جا بر سیاهی دیرین چیره میشود.
مدتی ست مدید که میکوشم اینجا زندگی کنم،
در اتاقی که تظاهر میکنم به آن علاقهمندم،
میز، اشیا بیغم و غصه و پنجره
که در انتهای هر شب به سبزهزاری گشوده میشود،
و قلب توکا که در پیچک تاریک میتپد،
نور همه جا بر سیاهی دیرین چیره میشود.
آسوده باش، خواهد آمد
نزدیک میشوی، میسوزی
زیرا واژهای که در آخرِ شعر میآید
نزدیکتر از واژهی اول خواهد بود
به مرگت که در راه توقف نمیکند.
گمان نکن که او زیر شاخهها به خواب رفته باشد
یا نفس تازه کند وقتی تو مینویسی
یا حتی آن هنگام که چیزی مینوشی
برای برطرف کردن بدترین تشنگی.
حتی وقتی در ظلمت سوزان موهاتان
حلقهی چهار بازوتان را
دلپذیر به هم میفشارید برای بیحرکت ماندن،
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑