اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

صفحه 160 از 189

سعدی

عوام عیب کنندم که عاشقی همه عمر

کس این کند که دل از یار خویش بردارد
مگر کسی که دل از سنگ سختتر دارد

که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق
دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد

اگر نظر به دو عالم کند حرامش باد
که از صفای درون با یکی نظر دارد

هلاک ما به بیابان عشق خواهد بود
کجاست مرد که با ما سر سفر دارد

گر از مقابله شیر آید از عقب شمشیر
نه عاشقست که اندیشه از خطر دارد

و گر بهشت مصور کنند عارف را
به غیر دوست نشاید که دیده بردارد

از آن متاع که در پای دوستان ریزند
مرا سریست ندانم که او چه سر دارد

دریغ پای که بر خاک می‌نهد معشوق
چرا نه بر سر و بر چشم ما گذر دارد

عوام عیب کنندم که عاشقی همه عمر
کدام عیب که سعدی خود این هنر دارد

نظر به روی تو انداختن حرامش باد
که جز تو در همه عالم کسی دگر دارد

اکولالیا | #سعدی

نصرت رحمانی

نه او با من، نه من با او

نه او با من نهاد عهدی، نه من با او
نه ماه از روزن ابری بروی برکه ای تابید
نه مار بازویی بر پیکری پیچید
شبی غمگین
دلی تنها
لبی خاموش
نه شعری بر لبانم بود
نه نامی بر زبانم بود
در چشم خیره بر ره سینه پر اندوه
بامیدی که نومیدیش پایان بود
سیاهی های ره را بر نگاه خویش می بستم
و از بیراهه ها راه نجات خویش می جستم
نه کس با من
نه من با کس
سر یاری
نه مهتابی
نه دلداری
ادامه شعر

صائب تبریزی

دانسته‌ام غرور خریدار خویش را

دانسته‌ام غرور خریدار خویش را
خود همچو زلف می‌شکنم کار خویش را

هر گوهری که راحت بی‌قیمتی شناخت
شد آب سرد، گرمی بازار خویش را

در زیر بار منت پرتو نمی‌رویم
دانسته‌ایم قدر شب تار خویش را

زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک
در خواب کن دو دیده‌ی بیدار خویش را

هر دم چو تاک بار درختی نمی‌شویم
چو سرو بسته‌ایم به دل بار خویش را

از بینش بلند، به پستی رهانده‌ایم
صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را

اکولالیا | #صائب_تبریزی

نصرت رحمانی

لرزید در عمیق آینه تصویر

لرزید در عمیق آینه تصویر
پر زد کلاغی از لب دیوار
بادی وزید و پنجره را بست
باران گرفت نرم
اندوه خیمه بست
با خویش مرد گفت
احساس می کنم
تا مرز بی نهایت
آنجا که انجماد
در روح هر روان شده ای جاریست
راهی دراز نیست
اما خدا اگرچه بزرگ است
و عادل و کریم
بی شک در انتظر لاشه ی من نیست
باری سخن دراز شد
از لابه لای زخم خرافات
میراث رفتگان
چرک آب باز شد
بهتر که بگذریم
ادامه شعر

شهریار

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده‌ی کوته نظران

دل چون آینه‌ی اهل صفا می‌شکنند
که ز خود بی‌خبرند این ز خدا بیخبران

دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه‌ی شوریده سران

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران

اکولالیا | #شهریار

شمس لنگرودی

ﺍﺯ ﭘﻴﺸﺖ ﻛﻪ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ

ﺍﺯ ﭘﻴﺸﺖ ﻛﻪ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ
ﺣﺲ ﮔﺎﻭ ﻧﺮﯼ ﺯﺧﻤﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﻴﺪﺍﻥ
ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﺮﺗﻊ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﺩﻭﺩ
ﺑﺎ ﻧﻴﺰﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺻﻌﯽ ﺩﺭ ﭘﺸﺘﻢ

اکولالیا | #شمس_لنگرودی

فاضل نظری

این دنیا به غیر از خواب نیست

گرچه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست
ای اجل مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست

بین ماهی های اقیانوس و ماهی های تنگ
هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جز آب نیست

ما رعیت ها کجا!محصول باغستان کجا؟
روستای سیب های سرخ بی ارباب نیست

ای پلنگ از کوه بالا رفتنت بیهوده است
از کمین بیرون مزن امشب شب مهتاب نیست

در نمازت شعر می خوانی و می رقصی٬دریغ
جای این دیوانگی ها گوشه محراب نیست

گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟
گوهری مانند مرگ آنقدر هم نایاب نیست

اکولالیا | #فاضل_نظری

سید علی صالحی

همین چند چراغِ ناامید

بلکه دعای دل شکسته‌ی همین چند چراغ ناامید
آ‎وازی تازه از ترانه‌های تو باز آورد،
ورنه با هق‌هق بسیار این بی‌امان
هیچ ستاره‌ای از سفرهای دور دریا
به آسمان برنمی‌گردد!
دارم خودم را تکرار می‌کنم،
اصلا بیا معامله را تمام کن!
چقدر باید ببوسمت
تا کتاب این همه گریه بسته شود؟
تا هق‌هق این همه آدمی.تمام!؟

اکولالیا | #سیدعلی_صالحی

مولانا

تا با غم عشق تو مرا کار افتاد

تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود، هم در غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
هر روز دلم در غم تو زارتر است
و ز من، دل بی رحم تو بیزارتر است
بگذاشتی ام،غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است

اکولالیا | #مولانا

هوشنگ ابتهاج

من همان نایم که گر خوش بشنوی

من همان نایم که گر خوش بشنوی شرح دردم با تو گوید مثنوی
یک نفس دردم ، هزار آواز بین روح را شیدایی پرواز بین

من همان جامم که گفت آن غمگسار با دل خونین، لب خندان بیار
من خمش کردم خروش چنگ را گر چه صد زخم است این دلتنگ را

من همان عشقم که در فرهاد بود او نمی دانست و خود را می ستود
من همی کندم نه تیشه، کوه را، عشق شیدا می کند اندوه را

در رخ لیلی نمودم خویش را سوختم مجنون خود اندیش را
می گرستم در دلش با درد دوست او گمان می کرد اشک چشم اوست

اکولالیا | #هوشنگ_ابتهاج

« شعرهای قدیمی‌تر شعرهای جدیدتر»

کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×