آسمان بر باد خواهد شد:
دختر روستا،
به زیر درخت گیلاس،
سرشار از فریادهای سرخ،
در حسرت توام
تو را آرزومندم.
آسمان رنگ خواهد باخت…
گر تو درک میکردی این،
با گذارت، در پس درخت
مرا بوسهای میدادی.
آسمان بر باد خواهد شد:
دختر روستا،
به زیر درخت گیلاس،
سرشار از فریادهای سرخ،
در حسرت توام
تو را آرزومندم.
آسمان رنگ خواهد باخت…
گر تو درک میکردی این،
با گذارت، در پس درخت
مرا بوسهای میدادی.
برای فراموش کردن تو
شاید
ورق بازی کردم
شاید لبی تر نمودم و
گلوی خسته از آه جانسوزم را
با شراب التیام بخشیدم
و یا شاید
تمام کوچههای شهر را
به یاد تو قدم زدم
وجب به وجب
قدم به قدم
و آب بود که میرفت
کوچه خلوت بود.
صدای قلب تو آری،
صدای قلب تو پاشید بر در و دیوار
و عطر سوختن اشک و عشق و شرم و شتاب
میان بندبند کهنهی دیوار آجری گُم شد.
فضای کوچهی میعاد
طنین خاطرهی ضربههای گام تو را
به ذهن منجمد سنگفرش امانت داد.
و آب بود که میرفت…
ثقیل میآید. چرا؟
که سنگ کوچهی بیانتظار اگر بودی
سخن روال دگر داشت.
از آن رو که پرولتاریا با رشادت و ایثار میجنگد
او را به جنگ گسیل میدارند؛
چرا و برای که میجنگد؟
بر او معلوم نیست و نباید بدان بپردازد.
لعنت به جنگ شما!
تنها به ضیافتش بروید!
ما تفنگها را بر زمین میکوبیم،
و در جنگ دیگری شرکت میکنیم
همان جنگ راستین.
پرولتاریا به خط مقدم میرود،
اما سرداران پشت جبهه میمانند.
وآنگاه که والاحضرتان غذا خوردند
او نیز شاید چیزی یافت.
یک صبح بیدار میشویم و میبینیم که باران تند میبارد
نه بر گیاهان و کشتزارن و پنجرهها
باران میبارد
نه بر استخوان خستهی کوه، یا گلدان، یا پرندههای نشسته روی سیم برق
یک صبح با صدای بارانی که تند میبارد
بارانی که نمیبارد بر چتر،
دیگر هیچ جادویی وجود ندارد
ما همدیگر را ملاقات میکنیم
مثل همهی مردم
تو هیچ معجزهای برایام نمیکنی
نه حتا زمانی که من برایات معجزهای دارم
تو باد بودی و من دریا…
دیگر هیچ شکوهی وجود ندارد
من بیآنکه بخواهم
در کنار ساحل
مثل آبگیری بزرگ شدهام
هرچند آبگیر در زمان طوفان امنیت دارد
و از جزر و مد پایان یافته است،
اما
بسیار متلاطمتر از دریا شده است
برای همهی آرامشها.
عشق چون موج است
تکرار افسوس ما بر گذشته
اکنون
تند و کند
معصوم، چون آهویی که از دوچرخهای جلو میزند
و زشت، چون خروس
پر جرأت، چون گدایی سمج
آرام چون خیالی که الفاظاش را میچیند
تیره، تاریک
و روشنایی میبخشد
تهی و پر از تناقض
حیوان، فرشتهای به نیرومندی هزار اسب
و سبکی یک رویا
پر شبهه، درنده و روان
دوستات دارم
و
شادمانی من
میگزد لبانِ نرم تو را.
گرانه و سنگین بود
این
به من عادت کردنات.
عادت به روح منزوی و وحشی من
و نامم
که از آن گریزاناند همه.
این عشق
بسیار خشن
بسیار شکننده
بسیار نرم
بسیار نومید
این عشق
زیبا چون روز
و زشت چون زمان
وقتی که زمانه بد است
این عشق بسیار واقعی
این عشق بسیار زیبا
تا این اندازه شاد
تا این اندازه خجسته
و اینچنین استهزاآمیز
لرزان از ترس چون کودکی در سیاهی
و بسیار مطمئن از خویشتن چونان مردی آرام در میانهی شب
این عشق که دیگران را ترسان میکند
که به سخنشان وا میدارد
که رنگ از رخشان میگیرد
ناگهان بُغضی از درونام برمیخیزد و گلویام را میفشارد
ناگهان نوشتهام را ناتمام میگذارم و از جا میپرم
ناگهان در سرسرای هُتلی، خواب میبینم
ناگهان درختی در پیادهرو به پیشانیام میخورد
ناگهان گرگ نومید و خشمگین و گرسنه رو به ماه زوزه میکشد
ناگهان ستارهها روی تاب باغچهای فرود میآیند و تاب میخورند
ناگهان مُردهام را در گور میبینم
ناگهان در مغزم آفتابی مهآلود
ناگهان به روزی که آغاز کردهام چنان چنگ میاندازم که گویی هرگز پایان نخواهد یافت
و هر بار تویی که پیش چشمام میآیی.
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑