اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

نتلایج جستجو برای "#احمد" (صفحه 2 از 8)

احمدرضا احمدی

از پشت شیشه های مه آلود

از پشت شیشه های مه آلود با من حرف می زدی
صورتت را نمی دیدم
به شیشه های مه آلود نگاه کردم
بخار شیشه ها آب شده بود
شفاف بودند ، اما تو نبودی
صدای تو را از دور می شنیدم
تو در باران راه می رفتی
تو تنها در باران زیر یک چتر به انتهای خیابان رفتی

از یک پنجره در باران صدای ویلن سل شنیده می شد
ادامه شعر

اورهان ولی

لب ها و موهایش بوی دریا می‌دادند

انگار همین لحظه از دریا بیرون آمده است
لب ها و موهایش تا دم سحر
بوی دریا می‌دادند
سینه‌ی افتان و خیزانش
مثل موج دریا
می‌دانستم فقیر است
اما همیشه که نمی‌توان از فقر صحبت کرد
در گوشم آرام
ترانه‌هایی از عشق خواند
که می‌داند در زندگی‌اش ، در نبردش با دریا
چه آموخته
چه اندوخته
پهن کردن تور ماهیگیری
جمع کردن آن
دستانش را در دست هایم گذاشت
ادامه شعر

احمد شاملو

عشق را ای کاش زبان سخن بود

آن‌که می‌گوید دوستت دارم
خنیاگر غمگینی‌ست
که آوازش را از دست داده است

ای کاش عشق را
زبان سخن بود

هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من

عشق را
ای کاش زبان سخن بود
ادامه شعر

احمد شاملو

آی عشق آی عشق

همه
لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد

آی عشق آی عشق
چهره ی آبیت پیدا نیست

و خنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
ادامه شعر

احمد شاملو

از هجوم پرنده‌ی بی پناهی

میوه بر شاخه شدم
سنگ پاره در کف کودک
طلسم معجزتی
مگر پناه دهد از گزند خویشتن ام
چنین که
دست تطاول به خود گشاده منم
بالا بلند
بر جلوخان منظرم
چون گردش اطلسی ابر
قدم بردار
از هجوم پرنده ی بی پناهی
چون به خانه بازآیم
پیش از آنکه در بگشایم
بر تخت گاه ایوان
جلوه‌ای کن
با رخساری که باران و زمزمه است
چنان کن که مجالی اندکک را در خور است
ادامه شعر

احمدرضا احمدی

چهره‌ام را در آینه دفن می‌کنم

عاشقان به طعنه
روز جمعه را صدا می‌کنند
صدای عاشقان را می‌شنوم
در انتهای کوچه‌ی بن‌بست
به عاشقان می‌رسم
مهمانان در هنگام خداحافظی
می گویند : عاشقان در یک غروب آدینه
به خواب رفتند
هنوز کسی آن ها را
ادامه شعر

احمد شاملو

روزی که تو بیایی

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند
قفل افسانه‌ایست
و قلب
برای زندگی بس است
ادامه شعر

احمد شاملو

من درد در رگانم

من درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش در جانم پیچید
سر تا سر وجود مرا گویی چیزی بهم فشرد
تا قطره ای به تفتگی خورشید جوشید از دو چشمم
از تلخی تمامی دریاها در اشک ناتوانی خود ساغری زدم
آنان به آفتاب شیفته بودند زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتشان بود
احساس واقعیتشان بود
با نور و گرمیش مفهوم بی ریای رفاقت بود
با تابناکی اش مفهوم بی فریب صداقت بود
ای کاش می توانستند از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند در دردها و شادیهاشان حتی با نان خشکشان
و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند
ادامه شعر

پل الوار

دیگر ترکت نخواهم کرد

جلو خودم را نگاه کردم
در جمعیت تو را دیدم
میان گندم‏‌ها تو را دیدم
زیر درختى تو را دیدم.

در انتهاى همه سفرهایم
در عمق همه عذاب‏‌هایم
در خَم همه خنده‏‌ها
سر بر کرده از آب و از آتش،
ادامه شعر

احمد شاملو

زمین آبستن روزی دیگر است

این است عطر خاکستری هوا که از نزدیکی صبح سخن می‌گوید.
زمین آبستن روزی دیگر است.
این است زمزمه‌ی سپیده
این است آفتاب که بر می‌آید.

تک‌تک، ستاره‌ها آب می‌شوند
و شب
بریده‌بریده
به سایه‌های خرد تجزیه می‌شود
و در پس هر چیز
پناهی می‌جوید.
و نسیم خنک بامدادی
چونان نوازشی‌ست.

عشق ما دهکده‌یی‌ست که هرگز به خواب نمی‌رود
نه به شبان و نه به روز،
و جنبش و شور حیات
یک دم در آن فرو نمی‌نشیند.
ادامه شعر

Olderposts Newerposts

کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×