این است عطر خاکستری هوا که از نزدیکی صبح سخن می‌گوید.
زمین آبستن روزی دیگر است.
این است زمزمه‌ی سپیده
این است آفتاب که بر می‌آید.

تک‌تک، ستاره‌ها آب می‌شوند
و شب
بریده‌بریده
به سایه‌های خرد تجزیه می‌شود
و در پس هر چیز
پناهی می‌جوید.
و نسیم خنک بامدادی
چونان نوازشی‌ست.

عشق ما دهکده‌یی‌ست که هرگز به خواب نمی‌رود
نه به شبان و نه به روز،
و جنبش و شور حیات
یک دم در آن فرو نمی‌نشیند.


هنگام آن است که دندان‌های تو را
در بوسه‌یی طولانی
چون شیری گرم
بنوشم.
تا دست تو را به دست آرم
از کدامین کوه می‌بایدم گذشت
تا بگذرم
از کدامین صحرا
از کدامین دریا می‌بایدم گذشت
تا بگذرم.
روزی که این‌چنین به زیبایی آغاز می‌شود
[به هنگامی که آخرین کلمات تاریک غمنامه‌ی گذشته را با شبی که در گذر است به فراموشی بادِ شبانه سپرده‌ام]،
از برای آن نیست که در حسرت تو بگذرد.

تو باد و شکوفه و میوه‌یی،
ای همه‌ی فصول من!
بر من چنان چون سالی بگذر
تا جاودانگی را آغاز کنم.

اکولالیا | #احمد_شاملو