شهری فریاد میزند:
آری
کبوتری تنها
به کنار برج کهنه میرسد
میگوید:
نه.
بهار، از تنهایی، زبانی دیگر دارد
گل ساعت
مرگ روزها و اطلسی ها را
میگوید
این آواز را چگونه به شهر رسانیم؟
که آواز
در پشت دروازههای گمان
خواهد مرد
ادامه شعر
شهری فریاد میزند:
آری
کبوتری تنها
به کنار برج کهنه میرسد
میگوید:
نه.
بهار، از تنهایی، زبانی دیگر دارد
گل ساعت
مرگ روزها و اطلسی ها را
میگوید
این آواز را چگونه به شهر رسانیم؟
که آواز
در پشت دروازههای گمان
خواهد مرد
ادامه شعر
نشانی خانه خویش را گم کردهایم
لطف بنفشه را میدانیم
اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمیکنیم
ما نمیدانیم
شاید در کنار بنفشه
دشنهای را به خاک سپرده باشند
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران
ما
من و تو
چتر را در یک روز بارانی
ادامه شعر
به تو گفته بودیم:
گاهی برای ادامهی روزهای تو
سکوت کردیم
هر جا باران بارید
ما در کنارت ایستادهایم
و برای مرگ و تاریکی که به دنبال تو بودند
گلی پرتاب کردیم
که تو را از یاد ببرند
ادامه شعر
کبوتر اشتباه کرده است
چه اشتباهی
سوی شمال رفت، به جنوب رسید
فکر کرد گندم، آب است
چه اشتباهی
فکر کرد دریا، آسمان است
و شب، بامداد
چه اشتباهی
ستارهها، قطرههای شبنم
و گرما، برف
چه اشتباهی
ادامه شعر
مرا پیش نرانید
من در همین جا ساکن هستم
راضی هستم
دهشت از شب ندارم
پا را از خانه بیرون نمی گذارم
حدس هیچ خوشبختی ندارم
همه ی آنانی که بر جنازه ی تو
گریه می کردند
اکنون در این جهان نیستند
همه ی آنانی که به چمدان هایشان
در ایستگاه قطار
تکیه داده بودند
اکنون در این جهان
نیستند
ادامه شعر
از هر لیوانی که آب نوشیدم
طعم لبان تو و پاییزی
که تو در آن به جا ماندی به یادم بود
فراموشی پس از فراموشی
اما
چرا طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن
گم شدی در خانه مانده بود
ما سرانجام توانستیم
پاییز را از تقویم جدا کنیم
اما
طعم لبان تو بر همه ی لیوان ها و بشقاب ها
حک شده بود
لیوان ها و بشقاب ها را از خانه بیرون بردم
کنار گندم ها دفن کردم
زود به خانه آمدم
ادامه شعر
من چگونه توانستم
عطر گل را از گل سرخ
جدا بدانم
و همراه گل سرخ
عطر گل سرخ را
فراموش کنم
این اتفاقات بود
که می خواست
عمر را بی حاصل جلوه
دهد
ادامه شعر
زیباترین قول تو این است
که هرگز باز نخواهی آمد.
زادهی قول تو هستم
در غبار
پس میدانم
که رنج در خانه است
در انتهای پلهها خانه دارد
تنها انزوای من است
که در باران مرا شکر میکند
که تا صبح فردا
زنده هستم
چرا
ادامه شعر
دیگر اجازه ورود نمی خواست
آرام و مستقیم وارد اتاق شد
به کسی سلام نکرد
آرام روی صندلی
نشست
کسی هم از میوه هایی که در اتاق بود
تعارفش نکرد
با یک مداد پاک کن
که همراه داشت
می خواست
همه چیز جهان را پاک کند
حتی اتاق را
حتی ساکنان اتاق را
به سوی چراغ سقفی
که روشن بود
رفت
ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑