گاه و بی گاه فرو میشوی
در چاهِ خاموشی ات
در ژرفای خشم پرغرورت
و چون بازمی گردی
نمیتوانی حتا اندکی
از آنچه در آنجا یافتهای
با خود بیاوری.
عشق من ، در چاهِ بستهات
چه می یابی ؟
خزهی دریایی ، مانداب ، صخره ؟
با چشمانی بسته چه می بینی ؟
زخمها و تلخی ها را ؟
زیبای من ، در چاهی که هستی
آنچه را که در بلندی ها برایت کنار گذاشتهام
نخواهی دید
دستهای یاس شبنمزده را
بوسهای ژرفتر از چاهت را.
از من وحشت نکن
واژههایم را که برای آزار تو می آیند
در مشت بگیر و از پنجره رهایشان کن
آنها بازمی گردند برای آزار من
بی آنکه تو رهنمونشان شده باشی
آنها سلاح را از لحظهای درشتخویانه گرفتهاند
که اینک در سینهام خاموش شدهاست
اگر دهانم سر آزارت دارد
تو لبخند بزن
من چوپانی نیستم نرمخو ، آنگونه که در افسانه
اما جنگلبانیام
که زمین را ، باد را و کوه را
با تو قسمت میکند.
دوستم داشته باش ، لبخند بزن
یاریام کن تا خوب باشم
در درون من زخم برخود مزن ، سودی ندارد
با زخمی که بر من می زنی ، خود را زخمی نکن.
اکولالیا | #پابلو_نرودا
ترجمه : احمد پوری