سفری دراز می خواهم
از کمرگاهت تا پاهایت

خرد تر هستم از پشه ای

از این تپه ها بالا می روم
تپه هایی به رنگ گندمزار
از باریکه راه هایی
که تنها من می شناسم
چشم انداز رنگ پریده و جای جای سوخته اش را

به کوهی می رسم
در آمدن از آن ممکن نیست
چه خزه غول آسایی! و چه گل سرخی
از آتشی نمناک!


از ساق هایت پایین می آیم
در جاده های پیچ واپیچ
و به زانوانت می رسم
تپه های سنگی
چون قله های سخت قاره ای روشن.
به سوی پاهایت می لغزم
رو به هشت دروازه میان انگشتان پاهایت.
و از این دروازه ها
گام می نهم به تهی بی نهایت
ملافه سفید
وحریص و کور
در جستجوی جام آتشین
از پا می افتم.

اکولالیا | #پابلو_نرودا
ترجمه:احمد پوری