اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

نتلایج جستجو برای "#آنا_آخماتووا" (صفحه 3 از 3)

آنا آخماتووا

تو با خورشید زندگی می‌کنی

دیگر از یک لیوان نخواهیم خورد
نه آبی، نه شرابی
دیگر بوسه‌های صبحگاهی نخواهند بود
و تماشای غروب از پنجره نیز
تو با خورشید زندگی می‌کنی
من با ماه
در ما ولی فقط یک عشق زنده است
برای من، دوستی وفادار و ظریف
برای تو دختری سرزنده و شاد
اما من وحشت را در چشمان خاکستری تو می‌بینم
توئی که بیماری‌ام را سبب شده‌ای
دیدارها کوتاه و دیر به دیر
در شعر من فقط صدای توست که می خواند
در شعر تو روح من است که سرگردان است
آتشی برپاست که نه فراموشی
و نه وحشت می‌تواند بر آن چیره شود
و ای کاش می‌دانستی در این لحظه
لب‌های خشک و صورتی رنگت را چقدر دوست دارم.

اکولالیا | #آنا_آخماتووا
ترجمه: احمد پوری

آنا آخماتووا

تنها اندوه است که پایدار است

طلا رنگ می بازد
مرمر خاک می شود
فولاد زنگ می زند
نابودی با همه چیزی است در این جهان.
تنها اندوه است که پایدار است
تا زمانی که واژه باشکوه بماند

اکولالیا | #آنا_آخماتووا

آنا آخماتووا

چه کنم که توان از من می گریزد

چه کنم که توان از من می‌گریزد
وقتی که نام کوچک او را
در حضور من به زبان می‌آورند

از کنار هیزمی خاکستر شده
از گذرگاهی جنگلی می‌گذرم
بادی نرم و نابهنگام می‌وزد
سبکسرانه با بویی از پاییز

و قلب من از آن
خبرهایی از دوردست‌ها می‌شنود، خبرهای بد
او زنده است و نفس می‌کشد
اما غمی به دل ندارد

اکولالیا | #آنا_آخماتووا
ترجمه از #احمد_پوری

آنا آخماتووا

خورشید در خاطره‌ رنگ‌ می‌بازد

خورشید در خاطره‌ رنگ‌ می‌بازد،
سبزه‌ تیره‌تر می‌شود،
باد‌ برفی‌ زودرس‌ را
آرام‌ آرام‌ می‌پراکند.
آب‌ یخ‌ می‌بندد.
آبراه‌های‌ باریک‌ ایستاده‌اند.
این جا چیزی‌ اتفاق‌ نخواهد افتاد،
هرگز!
در آسمان‌ خالی‌
دشت‌ گسترده، بادبزنی‌ ناپیدا.
شاید بهتر بود هرگز
همسر تو نمی‌بودم
خورشید در خاطره‌ رنگ‌ می‌بازد.
این‌ چیست؟ تاریکی؟
شاید!
زمستان،
یک‌ شبه‌ خواهد رسید

اکولالیا | #آنا_آخماتووا

آنا آخماتووا

گرم است هر دو روی این بالش

گرم است هر دو روی این بالش
دومین شمع رو به زوال است
در گوش من فریاد بی پایان کلاغهای سیاه،
تمام شب چشمهای باز بی‌خواب
و حالا دیگر بسیار دیر است برای حتا به خواب فکر کردن
و مرا تاب سپیدی این پرده نیست
صبح بخیر…
صبح

اکولالیا | #آنا_آخماتووا
ترجمه: آزاده کامیار

آنا آخماتووا

خاطره‌ای در درونم است

خاطره‌ای در درونم است
چون سنگی سپید درون چاهی
سر ستیز با آن ندارم، توانش را نیز
برایم شادی است و اندوه.

در چشمانم خیره شود اگر کسی
آن را خواهد دید.
غمگین‌تر از آنی خواهد شد
که داستانی اندوه‌زا شنیده است.

می‌دانم خدایان انسان را
بدل به شیء می‌کنند، بی‌آنکه روح را از او بگیرند.
تو نیز بدل به سنگی شده‌ای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی!

اکولالیا | #آنا_آخماتووا

آنا آخماتووا

هر دو روی بالش

هر دو روی بالش
دیگر داغ شده است
دومین شمع می میرد
و صدای کلاغان
بلندتر می شود.
امشب را نخوابیده ام
فکر خواب نیز دیگر دیر است.
کرکره بر پنجره
چه تاب ستیزانه سفید است.
صبح بخیر

اکولالیا | #آنا_آخماتووا

آنا آخماتووا

چگونه فراموش کنم

چگونه فراموش کنم
که جوانی من
چطور سرد و خاموش گذشت ؟
چه راه ها
دوشادوش آن کس رفتم
که اصلا دوستش نداشتم
و چه بارها
ادامه شعر

آنا آخماتووا

تو مرا اختراع کردی

تو مرا اختراع کردی
چنین انسانی در زمین نمی شود یافت
چنین انسانی زمینی
هرگز نبوده است
نه دکتری می تواند التیامش دهد
نه شاعری آرامش کند…
شبحی سایه وار
شب و روز در اختیار دارد او را
در سالی باور نکردنی همدیگر را دیدیم
زمانی که قدرت دنیا فروکش می کرد
همه چیز سوگوار بود،
ادامه شعر

Newerposts

کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×