اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

نتلایج جستجو برای "احمد شاملو" (صفحه 4 از 10)

فدریکو گارسیا لورکا

زخم و مرگ

در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچه ی سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکه های پنبه را هر سوی
در ساعت پنج عصر
و زنگار، بذر نیکل و بذر بلور افشاند
در ساعت پنج عصر.
اینک ستیز یوز و کبوتر
در ساعت پنج عصر.
رانی با شاخی مصیبت بار
در ساعت پنج عصر.
ناقوس های دود و زرنیخ
در ساعت پنج عصر.
کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند
در ساعت پنج عصر.

ادامه شعر

احمد شاملو

من در تو نگاه می‌کنم

دیرگاهی‌ست که دستی بداندیش
دروازه‌ی کوتاه خانه‌ی ما را
نکوفته است.

در آیینه و مهتاب و بستر می‌نگریم
در دست‌های یکدیگر می‌نگریم
و دروازه
ترانه‌ی آرامش‌انگیزش را
در سکوتی ممتد
مکرر می‌کند.

بدین‌گونه
زمزمه‌یی ملال‌آور را به سرودی دیگرگونه مبدل یافته‌ایم

ادامه شعر

احمد شاملو

آیدا در آینه

لبانت 
به ظرافت شعر 
شهوانی‌ترین بوسه‌ها را به شرمی چنان مبدل می‌کند 
که جاندار غار نشین از آن سود می‌جوید 
تا به صورت انسان درآید 

و گونه هایت 
با دو شیار مّورب 
که غرور ترا هدایت می‌کنند و 
سرنوشت مرا 
که شب را تحمل کرده‌ام 
بی آن که به انتظار صبح 
مسلح بوده باشم، 
و بکارتی سر بلند را 
از رو سبیخانه‌های داد و ستد 
سر به مهر باز آورده‌م 
ادامه شعر

مارگوت بیکل

از پس شبی دراز

سپیده دمان
از پس شبی دراز
در جان خویش
آواز خروسی می‌شنوم
از دور دست ، و با سومین بانگش
درمی‌یابم
که رسوا شده‌ام .

مارگوت بیکل

عشق ما نیازمند رهایی است

پنجه در افکنده‌ایم
با دست هامان
به جای رها شدن
سنگین سنگین بر دوش می‌کشیم
بار دیگران را
به جای همراهی کردنشان
عشق ما
نیازمند رهایی است
ادامه شعر

مارگوت بیکل

هیچکس نمی‌خواهد تنها باشد

هیچکس نمی‌خواهد تنها باشد
هیچکس نمی‌خواهد گریه کند
بدنم می‌خواهد که تو را در آغوش بگیرد
بسیار بد است که به روحت صدمه می‌زند
زمان گرانبهاست
و به دور دستها می‌لغزد
و در همه‌ی لحظات عمرم در انتظار تو بوده‌ام
هیچکس نمی‌خواهد تنها باشد
پس چرا
چرا اجازه نمی‌دهی عاشقت باشم
می‌توانی صدایم را بشنوی
آوازم را می‌شنوی
این آوازی عاشقانه است
پس قلب تو می‌تواند مرا بیابد
و ناگهان تو
ادامه شعر

احمد شاملو

از رنجی خسته‌ام که از آن من نیست

از رنجی خسته‌ام که از آنِ من نیست
بر خاکی نشسته‌ام که از آنِ من نیست

با نامی زیسته‌ام که از آنِ من نیست
از دردی گریسته‌ام که از آنِ من نیست

از لذتی جان‌گرفته‌ام که از آنِ من نیست
به مرگی جان می‌سپارم که از آنِ من نیست.

مارگوت بیکل

اندیشه مکن که شانه هایت، سنگین شود

اندیشه مکن که شانه هایت ، سنگین شود
اندیشه مکن که از کشیدن بار دیگران ناتوانی
در شگفت می مانی از نیروی خویش
در شگفت می مانی
که به رغم ضعف خویش
چه مایه توانایی.

احمد شاملو

تو را صدا کردم


در تاریکی چشمانت را جستم
در تاریکی چشم‌هایت را یافتم
و شبم پُرستاره شد.

تو را صدا کردم
در تاریک‌ترین شب‌ها دلم صدایت کرد
و تو با طنین صدایم به سوی من آمدی.
با دست‌هایت برای دست‌هایم آواز خواندی
برای چشم‌هایم با چشم‌هایت
برای لب‌هایم با لب‌هایت
با تنت برای تنم آواز خواندی.

من با چشم‌ها و لب‌هایت
انس گرفتم
با تنت انس گرفتم،
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهواره‌ی کودکی خویش به خواب رفتم
و لبخند آن زمانی‌ام را
بازیافتم.
در من شک لانه کرده بود.

دست‌های تو چون چشمه‌یی به سوی من جاری شد
و من تازه شدم من یقین کردم
یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم
و در گهواره‌ی سال‌های نخستین به خواب رفتم؛
در دامانت که گهواره‌ی رؤیاهایم بود.

ادامه شعر

احمد شاملو

رُکسانا

بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رُکسانا با من چه گذشت.

بگذار کسی نداند که چگونه من از روزی که تخته‌های کفِ این کلبه‌ی چوبینِ ساحلی رفت و آمدِ کفش‌های سنگینم را بر خود احساس کرد و سایه‌ی دراز و سردم بر ماسه‌های مرطوبِ این ساحلِ متروک کشیده شد، تا روزی که دیگر آفتاب به چشم‌هایم نتابد، با شتابی امیدوار کفنِ خود را دوخته‌ام، گورِ خود را کنده‌ام…

اگرچه نسیم‌وار از سرِ عمرِ خود گذشته‌ام و بر همه چیز ایستاده‌ام و در همه چیز تأمل کرده‌ام رسوخ کرده‌ام؛

اگرچه همه چیز را به دنبالِ خود کشیده‌ام: همه‌یِ حوادث را، ماجراها را، عشق‌ها و رنج‌ها را به دنبالِ خود کشیده‌ام و زیرِ این پرده‌ی زیتونی رنگ که پیشانیِ آفتاب‌سوخته‌ی من است پنهان کرده‌ام، ــ
اما من هیچ کدامِ این‌ها را نخواهم گفت
لام‌تاکام حرفی نخواهم زد
می‌گذارم هنوز چو نسیمی سبک از سرِ بازمانده‌ی عمرم بگذرم و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم. همه چیز را دنبالِ خود بکشم و زیرِ پرده‌ی زیتونی رنگ پنهان کنم: همه‌ی حوادث و ماجراها را، عشق‌ها را و رنج‌ها را مثلِ رازی مثلِ سرّی پُشتِ این پرده‌ی ضخیم به چاهی بی‌انتها بریزم، نابودِشان کنم و از آن همه لام‌تاکام با کسی حرفی نزنم…

ادامه شعر
Olderposts Newerposts

کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×