بیآرزو چه میکنی ای دوست؟
به ملال،
در خود به ملال
با یکی مُرده سخن میگویم.
شب، خامُش اِستاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرندگانِ کوچ
دیرگاهها میگذرد.
اشکِ بیبهانهام آیا
تلخهی این تالاب نیست؟
بیآرزو چه میکنی ای دوست؟
به ملال،
در خود به ملال
با یکی مُرده سخن میگویم.
شب، خامُش اِستاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرندگانِ کوچ
دیرگاهها میگذرد.
اشکِ بیبهانهام آیا
تلخهی این تالاب نیست؟
در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچه ی سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکه های پنبه را هر سوی
در ساعت پنج عصر
و زنگار، بذر نیکل و بذر بلور افشاند
در ساعت پنج عصر.
اینک ستیز یوز و کبوتر
در ساعت پنج عصر.
رانی با شاخی مصیبت بار
در ساعت پنج عصر.
ناقوس های دود و زرنیخ
در ساعت پنج عصر.
کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند
در ساعت پنج عصر.
دیرگاهیست که دستی بداندیش
دروازهی کوتاه خانهی ما را
نکوفته است.
در آیینه و مهتاب و بستر مینگریم
در دستهای یکدیگر مینگریم
و دروازه
ترانهی آرامشانگیزش را
در سکوتی ممتد
مکرر میکند.
بدینگونه
زمزمهیی ملالآور را به سرودی دیگرگونه مبدل یافتهایم
برویم ای یار، ای یگانهی من!
دست مرا بگیر!
سخن من نه از درد ایشان بود،
خود از دردی بود
که ایشانند!
اینان دردند و بودِ خود را
نیازمند جراحات به چرکاندر نشستهاند.
و چنین است
که چون با زخم و فساد و سیاهی به جنگ برخیزی
کمر به کینات استوارتر میبندند.
برویم ای یار، ای یگانهی من!
برویم و، دریغا! به همپاییِ این نومیدیِ خوفانگیز
به همپایی این یقین
که هر چه از ایشان دورتر میشویم
حقیقت ایشان را آشکارهتر
در مییابیم!
ادامه شعر
در دل مه
لنگان
زارعی شکسته میگذرد
پا در پای سگی
گامی گاه در پس و
گاه گامی در پیش.
وضوح و مه
در مرز ویرانی
در جدالند،
با تو در این لکّهی قانع آفتاب اما
مرا
پروای زمان نیست.
خسته
با کولباری از یاد اما،
بیگوشهی بامی بر سر
دیگر بار.
ادامه شعر
چه هنگام میزیستهام؟
کدام مجموعهی پیوستهی روزها و شبان را
من
اگر این آفتاب
هم آن مشعل کال است
بیشبنم و بیشفق
که نخستین سحرگاه جهان را آزموده است.
چه هنگام میزیستهام،
کدام بالیدن و کاستن را
من
که آسمان خودم
چتر سرم نیست؟
ادامه شعر
کنار تو را ترک گفتهام
و زیر آسمان نگونسار که از جنبش هر پرنده تهی است و
هلالی کدر چونان مرده ماهی سیمگونه
فلسی بر سطح موجش میگذرد
به باز جست تو برخواستم
تا در پایتخت عطش
در جلوه ئی دیگر
بازت یابم
ای آب روشن!
ترا با معیار عطش میسنجم
ادامه شعر
آفتاب آتش بی دریغ است
و رویای آبشاران
در مرز هر نگاه
بر در گاه هر ثقبه
سایه ها
روسبیان آرامشند.
پیجوی آن سایه بزرگم من که عطش خشکدشت را باطل میکند
چه پگاه و چه پسین،
اینجا نیمروز
مظهر هست است:
آتش سوزنده را رنگی و اعتباری نیست
دروازه امکان بر باران بسته است
شن از حرمت رود و بستر شنپوش خشکرود از وحشت هرگز سخن میگوید
بوته گز به عبث سایهئی در خلوت خویش میجوید
ادامه شعر
اینک موج سنگین گذر زمان است که در من میگذرد
اینک موج سنگین زمان است که چون جوبار آهن در من میگذرد
اینک موج سنگین زمان است که چو نان دریائی از پولاد و سنگ در من میگذرد
در گذرگاه نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کردهام
در گذرگاه باران سرودی دیگرگونه آغاز کردهام
در گذرگاه سایه سرودی دیگرگونه آغاز کردهام
نیلوفر و باران در تو بود
خنجر و فریادی در من
فواره و رؤیا در تو بود
تالاب و سیاهی در من
در گذرگاهت سرودی دگر گونه آغاز کردم
من برگ را سرودی کردم
سر سبز تر ز بیشه
من موج را سرودی کردم
پرنبض تر ز انسان
من عشق را سرودی کردم
پر طبل تر زمرگ
سر سبز تر ز جنگل
من برگ را سرودی کردم
پرتپش تر از دل دریا
من موج را سرودی کردم
پر طبل تر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم
اکولالیا | #احمد_شاملو
از دفتر آیدا در آینه
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانیترین بوسهها را به شرمی چنان مبدل میکند
که جاندار غار نشین از آن سود میجوید
تا به صورت انسان درآید
و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور ترا هدایت میکنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کردهام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از رو سبیخانههای داد و ستد
سر به مهر باز آوردهم
ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑