باران هم اگر میشدی ، در بین هزاران قطره
تو را با جام بلورینی میگرفتم
میترسیدم
چرا که
خاک هر آنچه را که بگیرد پس نمیدهد
اکولالیا | #جمال_ثریا
ترجمه از #سینا_عباسی_هولاسو
باران هم اگر میشدی ، در بین هزاران قطره
تو را با جام بلورینی میگرفتم
میترسیدم
چرا که
خاک هر آنچه را که بگیرد پس نمیدهد
اکولالیا | #جمال_ثریا
ترجمه از #سینا_عباسی_هولاسو
نور ماه زمین را از سراب پر می کند
و امروز, اشیا روحی باکره دارند
باد میان برگها بیدار می کند
یک زندگی ی مخفی و لغزان
ساخته از سایه و نور, هراس و آرامش
در هماهنگی ی کامل با روح من.
اکولالیا | #سوفیا_اندروسن
ترجمه از #سهراب_رحیمی
در حیاط
درخت آلویی هست!
درختی کوچک؛
که کسی باورش ندارد!
دستی به او نمیرسد؛
نردهها احاطهاش کردهاند.
دلش میخواهد رشد کند
درخت کوچک!
آری،
دلش میخواهد رشد کند؛
و برای کسی مهم نیست
سهم اندکش از آفتاب!
ادامه شعر
دوست دارم دوستم بدارند
همانی که هستم
نه مثل یک عکس رنگی بر
روی کاغذ و یک ایده
پرداختشده توی شعری به قصد دلالی…
من جیغ لیلا را از دورها میشنوم
از اتاق خواب: ترکم نکن!
اسیر قافیهی شبهای قبیلهای
مرا چون سوژهای به آنها نسپار
من یک زنام، نه بیشتر نه کمتر.
ادامه شعر
مردگان در کنار ما، خاموش
از جام لبریز حیات مینوشند
تنها سایهها، در تعقیب حرکات و اشارات ما
درمییابند گذر آرام آنها را
شباهنگام
که به جستوجوی ما میآیند.
آنها از اتاقهایی میگذرند که ما در آنها خلوت گزیدهایم
خود را در هالهٔ حرکاتی میپوشانند که ما شکل بخشیدهام.
کلماتی را تکرار میکنند که ما در طیِ روز بر زبان راندهایم
و خمشده بر بسترهای ما
رؤیاهای ما را همچون شیر سر میکشند.
لمسناپذیر، بیشکل و بیوزن
ادامه شعر
ماریا! ماریا! ماریا!
راهم بده ماریا!
تاب کوچه را ندارم
راهم نمیدهی ؟
میخواهی
گونههایم گود
مزه از دست داده
چشیدهی خاص و عام
بیایم پیشت؟
با صدایی بیدندان بگویم به تو:
اینک شدهام مردی قابل اعتماد؟
ماریا
نگاهم کن
پشتم خمیده شد
در کوچه
مردم
چشم تنگ میکنند
چشمهایی از چهل سال ولگردی فرسوده
ادامه شعر
با انسانها
از صلح حرف زدن
و همانزمان به تو فکر کردن.
از آینده گفتن
و به تو فکر کردن.
از حقِ حیات گفتن
و به تو فکر کردن.
نگرانِ همنوعان بودن
و به تو فکر کردن.
ادامه شعر
بیا
پیدا کن مرا
در لحظه غایبی که به جستجوی کسی
به یاد کسی نبودهای
مرا در خویش رها کن
وآنگاه مرا در جنگلی تاریک گم کن
و بی درنگ پیدا کن
قبل از آن زمان صفر
بگذار تا در تاریکی خیس گرههای کور
یا در بوی شفافیت منتشر شده از گل زنبق روشنایی
گره روزهای رنجیده تو را باز کنم
ادامه شعر
در تمام طول این سفر اگر
طول و عرض صفر را
طی نکردهام
در عبور از این مسیر دور
از الف اگر گذشتهام
از اگر اگر به یا رسیدهام
از کجا به ناکجا …
یا اگر به وهم بودنم
احتمال دادهام
باز هم دویدهام
ادامه شعر
آینهها تمام روز تابناکاند
هرگز آنها تهی نیستند
مردمک صیقلیشان چشمانشان
همچون چشمان گریه میدرخشد و برق میزند
حتّی زیر پلکهای تاریکی.
در تاریکروشن واپسین ساعات شب
آنگاه که خاموشی، خود را در دل سکوت جای میدهد
تنها آنگاه است که نور ساکن اندرون آینهها
ادامه شعر
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑