خم شدم آرام
دم گوش قلمم
و به او گفتم
اگر یکبار دیگر اسم او را بنویسی
تو را هم می شکنم
اکولالیا | #جمال_ثریا
ترجمه از #سینا_عباسی_هولاسو
خم شدم آرام
دم گوش قلمم
و به او گفتم
اگر یکبار دیگر اسم او را بنویسی
تو را هم می شکنم
اکولالیا | #جمال_ثریا
ترجمه از #سینا_عباسی_هولاسو
شب، دروغی به من بگو
دروغی که با هزارتوها، مفصلها و روشنایی هستیبخش
زخمهای مرا بشوید.
میدانم که از گریزها
خلاء
دلبستگی
پرتگاه
عشق هستی یافته از موسیقی
فقط واژهها باقی مانده است
آینهای که در آن نقصان یافتهام در هر نگاه من
گل شکفته شده بر تنه گمشده ما*
در آستانه عبور از خوابی بلورین است
نسیم خم شده از آتش
تو
یادم کنید
ادامه شعر
میان درختان ساکت تاریک
آسمان سرخ، شعله میکشد
و دیونیسوس
زاده شده در دل رازناک غروب
غبار جادهها را درمینوردد.
سرشاری میوههای ماه سپتامبر
چهرهٔ او را در خود مأوا میدهند
هر یکی، سرشار از سرخی کامل او،
ادامه شعر
گلی آبی رنگ برای تو برگزیدم
از سمفونی امواج مرده بر ساحل
از سوخته بلورین مدار جغرافیایی دره
از رطوبت کلاله ذرت
از بوهای شیرین برگهای پوسیده
از ترانههای حزن آلود صدفهای دریایی
تا با آخرین نفس گلی پژمرده
شرح پریشانی قلبم را
با تو حکایت کنم
آه، غنودن بدون در آغوش کشیدن تو
بدون تماشای سر تو بر بالش من
چه گردابی خواهد شد
وقتی که به خوابی عمیق فرو میروی
ادامه شعر
میخواهم قبل از تو بمیرم
فکر میکنی آنکه بدنبال رفتهای میآید
آن را که رفته است مییابد؟
من فکر نمیکنم
بهتر است بسوزانیام
و داخل یک بطری
روی بخاری اتاقات بگذاری
بطری، شیشهای باشد
شیشهی شفاف و تمیز
تا بتوانی مرا داخلاش ببینی
فداکاریام را میفهمی؟
از خاک شدن گذشتم
از گل شدن گذشتم
تنها بخاطر کنارت ماندن
ادامه شعر
اینک معاشقه بسر آمد
شب مانند مرگ ادامه دارد
میگویی، عشق سرزمینی است که هنوز پای کسی بدان نرسیده
هر چه دورتر بروی از تنش بیرون نمیشوی
از خویش بیرون نمیشوی هر چه بدان نزدیک شوی
در سکوت به صدای ناقوسهای شب گوش میدهم
ناقوسها مانند زخمی باز مینوازند
حیوانات در طنین ناقوسها تیر میخورند
هرچه از تو دور میشوم از تو بیرون نمیشوم
هر چه به تو نزدیک میشوم به تو نمیرسم
در چشمان تو
تن وحشت زده اندوه را نوازش میکنم
تا کجا جاری میشود
تا کدام دریای مرده
خون آن مروارید جدا شده از صدف
میدانم
ادامه شعر
ترانه نسیم خاموش شد
روشنای درخت غان پاک شد
گل میخک دیگری بر شامگاه انتحار افتاد
تو رفتی
دیگر برای همیشه رفتی
دیگر کدام گل ختمی در بوستانهای این شهر به شکوفه خواهد نشست؟
در دل نحیف و بیرمق شب
انتظار را نیز با خود بردی
رفتی
کدام خواب ساکت با تو رفت؟
کدام خواب تسلی خواهد داد؟
شبی را که بر بالش من فراموش کردی
دشنهای در روحم شکست
ای عشق
نگهبان من باش
ادامه شعر
هنگامی که مردی در آینه مینگرد
و تصویرش را آنجا میبیند، همان گونه که در نگارهای؛
انگار آن مرد، خود، همانست.
تصویر مرد دیدگانی دارد،
و ماه، از سوی دیگر، روشنایی.
ادیپوس شهریار گویا چشمی اضافی دارد.
مرارتهای این انسان، وصفناپذیر به نظر میآیند، ناگفتنی،
بیانناکردنی.
اگر همان است آنچه به نمایش درمیآید، به همین دلیل است.
اما چه درمییابم اکنون که دربارهات میاندیشم؟
مرا میکشانند همچنان که جویبارها با ترفندِ جانبی
که همانند آسیا میگسترد.
ادیپوس همان گونه مرارت داشت، البته.
طبیعتاً دلیلی دارد.
آیا هرکولس نیز مرارت کشید؟
ادامه شعر
من ضد هر گونه تعریف برای عشق هستم
زیرا جمع همه تعریف هاست.
عشق ، ضد همه ی پندهای قدیمی
و ضد همهی متنها
و ضد همهی آیینهاست.
عشق را تنها تجربهها میسازد
و دریا را، بادها و کشتیها
ادامه شعر
برای بیدار کردن تو
شب را از سمفونی مهتاب دزدیدم
به شهر خلوتی رفتم که هرگز نرفته بودی
شعرهایی در گوش سکوت نجوا کردم که نخواندهای
در سواحل آرامش نسیمها
حکایت تو را از شنهای خیس شنیدم
دریا در روی پاهای تو به خواب رفته بود
آنگاه که زمان چون تار مویی بین ما پرواز میکرد
از لا به لای پردههای خلاء
صداهای تنهای ماه را که بر صورت تو میافتاد نوازش کردم
از عرشه کشتی بادبانی گمشده در اقیانوس
بر آبها خم شده و سایهات را بوسیدم
ادامه شعر
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑