زمان در میچکد به پژمردگی
چو شمعی همه سوخته
و کوهها و درختزارها
ز آهنگ روزی در آزردگی، ز آهنگ روزی در آزردگی
زدردی که آمد به دل دوخته
ز شوریده گشتن به گه گاه بیزارها
فتادست ز پا او ز افسردگی
زمان در میچکد به پژمردگی
چو شمعی همه سوخته
و کوهها و درختزارها
ز آهنگ روزی در آزردگی، ز آهنگ روزی در آزردگی
زدردی که آمد به دل دوخته
ز شوریده گشتن به گه گاه بیزارها
فتادست ز پا او ز افسردگی
بارانی که
به شیشه پنجرهی ما میخورد
قطرههای اشک کودکانی است که
از اینجا رفتهاند
به سوی آسمان.
کودکانی که دلتنگ مادرانشان میشوند؛
اتاقهایشان؛
دفترهایشان؛
و از دلتنگی گریه سر میدهند.
ادامه شعر
این می پنداشتم که دمبل و شمشیر
جوانی را میدارد ماندگار
و نیازی نیست هیچ بیش از آن
تا که پیکر تازه دارد روزگار
آه چه کس از پیش توانستی بگفت
گاه پیری عشق را از دل برُفت؟
گرچه در سینهام باشد گفتارها
آن کدامین زن را باور میشود
که دگر نیستم پیری نزار
کیست کو اینجا داور میشود؟
آه چه کس از پیش توانستی بگفت
گاه پیری عشق را از دل برُفت؟
پاک ناگشت از دل تمناهای من
ادامه شعر
عاشق این پیراهنم که با هم خریدیم
و در روز جشن عشق به تن کردم تا بدل به شمع شوم
شمعی که چون دست بر شعله اش گذاری
سیل آسا جاری می شود
این لباس را پوشیدم تا شهوتها را در سایه ی فریاد پنهان سازم
و با تمدن پیکری زیبا
به قلعه ی عشقبازی خود بگریزم
عشق در این لباس مشتاقانه خوشبخت می شود
و چشم تمام عاشقان مراقب این پیکر پرشور است
اکنون می دانم چه زیباست لباسم
و چه معناها دارد دلربایی در عشق
یکبار که انگشتان محرم تو مرا دریافت
پیراهنم گرما را تلفظ کرد و به آخرین نفسها برخورد.
ادامه شعر
میخواهم که ما پرندههای سپیدی بودیم ، دلدارمن،
بر فراز کف کردهی موج!
خسته از شراره ی شهاب
پیش از آنکه بگریزد و پنهان شود ز اوج
و تابش ستاره ی آبی به گرگ و میش پگاهان
آویخته از لبه ی آسمان به زیر
بیدار کرده در دلهامان، نازنین من
اندوهی که نخواهد مرد به دلپذیر
آن به رویا درشدگان افتاده از پا
بر زنبق ها و رز ها، ژاله افشانند
آه ، به رویا مبین شان ، دلدار من
که شرارههای شهاب نهفته میشوند اگرچه رخشانند،
و تابش آن ستاره آبی به گرگ و میش پگاهان،
که به درنگ آویخته ست به فرو افتادن ژاله
زیرا که میخواهم تو و من ،در پرسه بر فراز موج کف کرده،
ادامه شعر
به سویم بیا
به سویم بیا
چرا که من می میرم
می خواهم احساس کنم که نیازمندم هستی
درست مانند هوا مرا تنفس می کنی
من به تو در زندگی ام نیاز دارم
از من دور نشو
دور نشو
دور نشو ، نه
ادامه شعر
چگونه به استقبال این نفرین میروی فمینا؟
تا پیوستگی ذرات پراکندهی این زندگی
با کدام ترانهی جادویی خواهی رقصید
بر درگاه بامداد این روز نو؟
نفرین هزار ساله است این فمینا
نه روز دیگری در پیش است نه دنیای دیگری
زود باش برقص
با قدحی از شوکران
با خلخالی از آهن بر مچ پا
با غنچههای پر صدف هجاهای ترسخورده
میخ پوسیدهی تمام کتابهای مقدس را بیرون بکش
بر روی پاشنههای بلندت برقص
منشور طلایی زمین را حرکتی بده
در آشیانهی حیوانات کرک دار
چون مار ظریف ستارههای سرد
بر صورت مادر خدایان چنبره بزن
ادامه شعر
در اولین باد پائیزی
برگ کوچکی به اطاقم آمد
که نمیشناختم.
اکولالیا | #عباس_کیارستمی
ارسال کننده سالار یزدانی
دیوان و پریان
بادها و جزر و مد
در دور دست تازه دریا واپس نشسته
و تو
همچون گیاهى آبى که باد به ملایمت نازش کرده است
بر ماسههاى بستر برمىانگیزى به رؤیا
دیوان و پریان
بادها و جزر و مد را
در دوردست تازه دریا واپس نشسته
اما در چشمان نیمخفتهى تو
دو موج کوچک به جاى مانده است
ادامه شعر
اینک بر میخیزم و میروم، میروم به اینیسفری،
و با خاک رس و جگن کلبهی کوچکی میسازم ؛
وکندوی زنبور عسلی خواهم داشت و نه ردیف لوبیا به وری،
و به شادی خواهم زیست تنها و بخود میپردازم
و مرا در آنجا آرامشی خواهد بود ، زیرا که آرامش آهسته میچکد،
میچکد از پردهی پگاه تا آنجا که آوای جیر جیرک میآید؛
آنجا که نیمه شب کورسویی بیش نیست و نیمروز درتابشی سرخ میتپد.
و دیرگاه روز صدای پرزدن بالهای سهره میآرد.
اینک بر میخیزم و میروم، چرا که همیشه شب و روز،
ادامه شعر
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑