نور بر چهرهام میتابد،
و در حیرانی من سکوت چرخ میزند و بالا میگیرد.
بیدار ساخته ام پاریس را به ضربهای،
و بر سرم پرتو میافشاند صبحدم.
فاتحی هوشیارم من
چشمبراه خورشید تا بشکوفد طلاییرنگ.
و در شکوه سپیدهدم
ایستادهام تنها در هالهای غرورآگین.
پایکار خورشیدم من
آنکه بیدارباش و سورگردان نیم شبان را خادم است
ناقوسهای باستانی کلیسا، به طنین در میآیند.
من یک کشیشم- یک کافرکیش- کشیشی کافرکیش.