اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

برچسب کمال محمودی

ترجمه های کمال محمودی

کمال محمودی متولد 1368 از شهرستان مهاباد، استان آذربایجان غربی هستم. علاقمند به ادبیات و علوم انسانی. در مدت بیش از یک دهه است در این عرصه به عنوان یک علاقمند حضور داشته‌ام و در زمینه‌های مختلف علوم انسانی و نقد ادبی و شعر، گام‌هایی کوچک برای معرفی موضوعات به زعم خودم مهم برداشته‌ام و هم اکنون در حوزه‌ی ترجمه‌ی شعر و نقد مقالات ادبی و فلسفی کار می‌کنم. در این صفحه گزیده‌ای از ترجمه‌های کمال محمودی از شاعران جهان منتشر شده است.

اندره آدی

یک سپیده دم پاریسی

نور بر چهره‌ام می‌تابد، 
و در حیرانی من سکوت چرخ می‌زند و بالا می‌گیرد. 
بیدار ساخته ام پاریس را به ضربه‌ای، 
و بر سرم پرتو می‌افشاند صبحدم.

فاتحی هوشیارم من
چشم‌براه‌ خورشید تا بشکوفد طلایی‌رنگ.
و در شکوه سپیده‌دم
ایستاده‌ام تنها در هاله‌ای غرورآگین.

پای‌کار خورشیدم من
آنکه بیدارباش و سورگردان نیم شبان را خادم است
ناقوس‌های باستانی کلیسا، به طنین در می‌آیند.
من یک کشیشم- یک کافرکیش- کشیشی کافرکیش.

ادامه شعر

اندره آدی

خویشاوند ِ مرگ

من خویشاوند ِتمامی مردن‌های فیروزمندانه‌ام؛
دوست می‌دارم عشقی را که فرومی‌میرد در قلب‌های آدمیان ؛
دوست می‌دارم در آغوشی که پس می‌زند،
او را که می‌گسلد.
دوست دارم گل‌های سرخ ِرنجور را آن دم که می‌پژمرند،
و زنان شهوت‌‌انگیز را که در دهشت؛
دوست ‌می دارم من سپیده‌دم ِدرخشان ِ مالیخولیایی
روزهای خزان زده را.
دوست می‌‌دارم جذبه‌ی ِ راز‌آلود ِ تاریکی را
و هشدار ساعاتی را که مردان نفس در سینه حبس می‌دارند؛
دوست ‌دارم من خواهر ِ محزون ِ این مرگ سترگ و قدسی را.
دوست دارم من آن‌هایی را که می‌گسلند و آن‌هایی که می‌گریند،
آن‌هایی که بیدار می‌شوند با همه‌ی اشتیاق‌ های ِ از کف داده،
من دوست دارم کشتزاران ِ ویران را در صبحدم‌های زمستانی و سرمای کشنده.
من دوست دارم قلب رام‌ شده، بغض‌های بی‌اشک،
و کامیابی آرام همه‌ی اندوهان پیشین،
پناهگاه شاعرانِ پیر نزار و فرزانگان را.

ادامه شعر

اندره آدی

سوار سرگردان

ما تاخت و تاز کور و بی مقصد
سواری سرگردان از روزگاران پیشین را شنیدیم
ارواح گرفتار جنگل های غرق شده
همچون مرداب های قدیمی بیدارشده با آه
ضجه زدند.
اینجا و آنجا درختزاران و بیشه زاران
بسته در زخم بندها تنگاتنگ یک نبرد
اشباح قصه های قدیمی زمستانی
اکنون برخاسته اند با حیاتی یکباره
اینجا درختزاران ، اینجا بیشه زاران
اینجا نوای دلگیر همسرایان دیرین سال
پوشیده در مهی تیره
از دوران جنگاوری
نجیب زادگان دلیر و مهیب ما.
روزهای پاییزی خلوت و دلگیراند

ادامه شعر

اندره آدی

محبوبم به گنجینه‌هایم بنگر

محبوبم بنگر به گنجینه‌هایم
آن‌ها بی‌بهاتر از نقره‌های مسیحی‌اند،
بنگر به سرنوشت یک زندگی راستین و مومنانه،
بنگر در موهای خاکسترین ریخته‌ام.
من حیران دوردست‌ها نبودم
افسوس من گرانسر از مجار بودنم،
به فلاکت ، غم و تیره‌بختی افتادم
و اندوخته‌ام بدبختی‌های بی‌شمار را.
در عشق‌ورزی چه نیک بودم من
خدا نیز قادر به شکستم نبود
آنسان که از کودکی پنداشتم.
بنگر در من اینک دردآلود، خونین و تب‌‌دار.

ادامه شعر

اندره آدی

نامه ی انفصال

بگذار در هم شکند افسونی که صدها بار شکسته است.
تو راهی شدی دیگربار و واپسین بار
شاید باورت این بود که من بایستی همواره نگه‌ات دارم
یا اینکه ناگزیر به راهی شدنی.
صدها بار، محنت زده،
من ریسمان بزرگی و فراخ فراموشی‌ام را
بر تو افکندم.
کنون در برابر سرمایی سخت‌تر،
خویش را در پوشان
کنون درپوشان خویش را
زیرا من می‌بخشم ما را
برای شرمساری بزرگ ِ ستیزی نابرابر،
برای خوارداشت تو و همه‌ی چیزهای دیگر.
چقدر چقدر، در خفا عزیز داشته شده این.
در یک کلام، اکنون تنها تو را می‌بخشم.

ادامه شعر

چزاره پاوزه

افکار دئولا

دئولا صبح‌ها را به نشستن در کافه‌ای سپری می‌کند،
هیچکس نگاهش نمی‌کند‌.
هجوم می‌برند  همگان سوی کار،
زیر آفتاب هنوز تازه‌‌ی سپیده‌دمان.
حتی دئولا در پی کسی نیست؛
با طمانینه از سیگارش کام می‌گیرد،
صبح را نفس می‌کشد.
در سال‌های گذشته در این ساعت
او به خواب فرو می‌رفت،
تا توان یابد باز:
بر بستری چرک‌آلوده با رد پوتین سربازان و کارگران
و مشتریان محنت‌کش.

ادامه شعر

چزاره پاوزه

تو هماره در صبحدم برمی‌گردی

نسیم ِ سبک ِ سپیده دم
نفس می‌کشد با دهانت
در انتهای خیابان‌های خلوت.
پرتوی ِ خاکستری چشمانت،
قطرات شیرین سپیده دم است
بر تپه‌های تاریک.
قدم‌ها و نفس ِ تو
همچون باد صبحدم
فرا می‌گیرد خانه‌ها را.
شهر مرتعش می‌شود
سنگ‌ها دم برمی‌آورند،

ادامه شعر

فدریکو گارسیا لورکا

مسافر قطار

پس از باران، در میان گرگ و میش،
بال گشوده‌ی چشم انداز ریل آهن،
اریب افتاده بود بر افق
قوسی بزرگ به سبز رنگی غروب
به یاد می‌آورم آن نیم روز
که به نظاره نشستم
نوگلی نحیف
هنوز سفید
اما مرده در شکوفه‌ی گرم خویش؛
دشمن تنها دشمن خانگی است
و من بهت زده کدام تشریح
ترمیم می‌بخشد زخم‌هامان
گام‌های بلند رخوت و فراغت
که مشقتی است واژگونه
چه ضمادی باز می‌آورد
خنده را نه به لب‌ها
به چشمانی به سان دریا پریشیده
ما، هنگامی که ما سر از خواب برمی‌داریم

ادامه شعر

کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×