من خویشاوند ِتمامی مردن‌های فیروزمندانه‌ام؛
دوست می‌دارم عشقی را که فرومی‌میرد در قلب‌های آدمیان ؛
دوست می‌دارم در آغوشی که پس می‌زند،
او را که می‌گسلد.
دوست دارم گل‌های سرخ ِرنجور را آن دم که می‌پژمرند،
و زنان شهوت‌‌انگیز را که در دهشت؛
دوست ‌می دارم من سپیده‌دم ِدرخشان ِ مالیخولیایی
روزهای خزان زده را.
دوست می‌‌دارم جذبه‌ی ِ راز‌آلود ِ تاریکی را
و هشدار ساعاتی را که مردان نفس در سینه حبس می‌دارند؛
دوست ‌دارم من خواهر ِ محزون ِ این مرگ سترگ و قدسی را.
دوست دارم من آن‌هایی را که می‌گسلند و آن‌هایی که می‌گریند،
آن‌هایی که بیدار می‌شوند با همه‌ی اشتیاق‌ های ِ از کف داده،
من دوست دارم کشتزاران ِ ویران را در صبحدم‌های زمستانی و سرمای کشنده.
من دوست دارم قلب رام‌ شده، بغض‌های بی‌اشک،
و کامیابی آرام همه‌ی اندوهان پیشین،
پناهگاه شاعرانِ پیر نزار و فرزانگان را.

دوست می‌دارم من مردی را که تمامی رویاهایش برباد رفته‌اند،
نحیف گشته، مغلوب و نابینا؛
من دوست دارم ناباوری و اندوه را؛
دوست می‌دارم من انسان را.
من خویشاوند ِتمامی مردن های فیروزمندانه‌ام؛
دوست می دارم من عشقی را که فرو می میرد در قلب‌های آدمیان ؛
دوست می دارم در آغوشی که پس می زند، او را
که می‌گسلد.