تاریکی به رسم خود آدم را محو میکند
به رسم خود از یادت میبرد.
برای گذشتن از این تاریکی است
آتش بر تن کردهام امشب
بسوی تو بال میزنم
به تو دل باختم
سرباز تنها
به تفنگش پناه میبرد
ادامه شعر
تاریکی به رسم خود آدم را محو میکند
به رسم خود از یادت میبرد.
برای گذشتن از این تاریکی است
آتش بر تن کردهام امشب
بسوی تو بال میزنم
به تو دل باختم
سرباز تنها
به تفنگش پناه میبرد
ادامه شعر
برای ستایش تو
همین کلمات روزمره کافی ست
همین که کجا می روی،
دلتنگم …
برای ستایش تو
همین گل و سنگ کافی ست
تا از تو بتی بسازم
اکولالیا | #شمس_لنگرودی
دوست دارم
در این شب دلپذیر
عطر تو
چراغ بینایی من شود
و محبوبه شب راهش را گم کند
دوست دارم
شب، لرزان از حضورت
پایش بلغزد
در چاله ای از صدف که ماهش می خوانند
و خنده آفتاب دریا را روشن کند
ادامه شعر
من میبینم
و سرانگشتم را که به تاراج میبرید
با پلکم مینویسم
با مژههایم نقاشی میکنم
با تکان سرم
سرودی میسازم
پلنگی آرام بودم
پسرانم را خوردهاید
با چرمینهای از پوستشان
برابر من راه میروید
چمدانی پرم
که تحمل هیچ قفلی را ندارم
شیپوری از یاد رفتهام که همهمهای شنیدم
و از هیجان نبرد
بر خود میلرزم
اکولالیا | #شمس_لنگرودی
باد
بر کلمات من می چرخد
غبار حروف را پاک می کند
می بیند نیستی.
این گونه که او پرسه زنان دور می شود
بر می گردد
برف در دهانم خواهد ریخت
اکولالیا | #شمس_لنگرودی
چیز بدی نیست جنگ
شکست می خورم
اشغالم میکنی
اکولالیا | #شمس_لنگرودی
ساعت
دوازده و بیست و پنج دقیقه ی نیمروز
بیست و ششم آبان
آفریدگارا
بگذار
دهان تو را ببوسم
غبار ستاره ها را از پلک فرشتگانت بروبم
کف خانه ات را
با دمب بریده ی شیطان جارو کنم
متولد شدم
در مرز نازک نیستی
سگ های شما
از دهان فرشتگان دورو نجاتم دادند
ادامه شعر
نه نمی توانم فراموشت کنم
زخمهای من بی حضور تو، از تسکین سرباز می زنند
بالهای من تکه تکه فرو می ریزند
بره های مسیح را می بینم، که به دنبالم می دوند
و نشان فولوت تو را می پرسند
نه نمی توانم فراموشت کنم
خیابانها بی حضور تو
راههای آشکار جهنمند
تو پرنده ای معصومی،
که راهش را در باغ حیات زندانی گم کرده است
ادامه شعر
بر نمی گردند شعرها
به خانه نمی روند
تا برگردی و دست تکان دهی
روبانهای سفید را در کف شعرها ببین
که چگونه در باران می لرزند
روبانهای سفید پیچیده بر گل سرخهای بی تاب را ببین
بر نمی گردند شعرها، پراکنده نمی شوند
به انتظار تو در بارانی ایستاده اند
و به لبخندی، به تکان دستی دلخوشند
هیچ چیز با تو شروع نشد
همه چیز با تو تمام می شود
ادامه شعر
آن قدر به تو نزدیک بودم
که تو را ندیدم
در تاریکی خود، به تو لبخند می زنم
شکرانۀ روزهایی
که کنار تو
راه رفته ام
اکولالیا | #شمس_لنگرودی
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑