آن روزها
مادر
در یک تشت پرآب
با کمی صابون و
چند تکه لباس
خورشید را می شست
آن روزها
همه ی لباسهای من
بوی آفتاب می داد
می دانم کسی در این اتاق نیست،
و شهر خالی است،
و همه ی میدانهای این شهر خالی، خالی ست،
اما من کوچه های غبارآلود را دوست دارم،
و باران کوچه های غبار آلود را.
من آن ها را که شکست خورده اند
و غمگین اند
دوست دارم،
ادامه شعر
بروم کمی سنگ بیاورم
و در اتاقم بگذارم
کمی واقعیت
میان این همه هیاهو.
اکولالیا | #گئورک_امین
مترجمه از #واهه_آرمن
هدفی نیست
من زه کمان را میکشم
و رهایش میکنم
بدون تیر.
اکولالیا | #گئورک_امین
مترجمه از #واهه_آرمن
با رودهای تو
تا دریاهایت جاری شدم،
تا اقیانوس تو
یک صحرا راه مانده
اکولالیا | #نونا_بغوسیان
مترجمه از #واهه_آرمن
زیر پلکهایم آتش هست
و در چشمهایم غبار ابدیت
به آرامی روی مرزهای نور و تاریکی قدم میزنم
من از گرگ و میش متنفرم
ادامه شعر
بر کاغذ براق قصری باشکوه نقاشی کردی.
خانه ام آنجا نبود،دَرَش را نیافتم…
بر کاغذ کاهی خانه ای گرم نقاشی کردی.
خاطره ام آن جا بود،
ادامه شعر
شب ها
مثل دیوانه ای در شهرم
و روزها
مثل اندیشمندی در تیمارستان
و یادم نیست
این سطرها را
شب نوشته ام
یا روز
در همین شعر
و لابه لای همین سطرها
زنی پنهان است
که شعرهای نانوشته ام را
در کف دستش نوشته است
و با مشت های بسته
با من
گل یا پوچ بازی می کند
ادامه شعر
با آمدن ات فریب ام دادی
یا با رفتن ات ؟
کاش هرگز تو را نمی دیدم
تا همیشه سراغ ات را
از فرشتگان می گرفتم
تا تلخ ترین شعرم را هرگز
در گوش خدا نمی خواندم
کاش هرگز تو را نمی دیدم
آن وقت
نه بغضی در گلویم بود
نه دل شدگی
و نه مشتی شعر
ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑