شب به پایان راهش نزدیک میشود
ما را
هرگز خوابی نیست.
بیدار میمانیم تا سپیدهدمان.
منتظر میمانیم
تا خورشید چکشاش را
بر تارک خانهها بکوبد.
منتظر میمانیم
تا خورشید
چکشاش را
بر پیشانی و قلبهایمان بکوبد.
ادامه شعر
شب به پایان راهش نزدیک میشود
ما را
هرگز خوابی نیست.
بیدار میمانیم تا سپیدهدمان.
منتظر میمانیم
تا خورشید چکشاش را
بر تارک خانهها بکوبد.
منتظر میمانیم
تا خورشید
چکشاش را
بر پیشانی و قلبهایمان بکوبد.
ادامه شعر
او در دستهایش چیزهایی دارد که با هم نمیخوانند.
یک سنگ، یک سفال، دو کبریت سوخته
میخی زنگ زده از دیوار روبرو
برگی که از پنجره پایین افتاد.
شبنمهایی از گلهایی که تازه سیراب شدهاند.
او این همه را میگیرد
ادامه شعر
شاید هنوز هم بهتر باشد صدایت را کنترل کنی
فردا، پس فردا، روزی
آن زمان که دیگران زیر بیرقها فریاد میزنند
تو نیز باید فریاد بزنی
اما یادت نرود کلاهت را تا روی ابروانت پایین بکشی
پایین بسیار پایین
اینجوری نمیفهمند کجا را نگاه میکنی
بماند که میدانی آنهایی که فریاد میزنند
جایی را نگاه نمیکنند.
مردم در خیابانها میایستند، نگاه میکنند
شماره ی روی درها بیمعنی است.
نجار میخی دراز بر میزی باریک و بلند میکوبد،
یک نفر لیست اسامی روی تیر چراغ برق میچسباند.
تکه روزنامه ای در گیر خار شده است.
عنکبوتها زیر برگهای درختان مو.
زنی از خانه بیرون میزند تا وارد خانه ای دیگر شود.
ادامه شعر
زن پنجره را گشود
باد با هجومی، موهایش را، چون دو پرنده،
بر شانهاش نشاند
پنجره را بست.
دو پرنده بر روی میز بودند،
خیره در او
سرش را پایین آورد
ادامه شعر
شعر و بوسه را که داشته باشی
مرگ چه دارد
که از تو بستاند؟
رویای هر کودک صلح است
رویای هر مادر صلح است
کلام عشقی که بر زیر درختان می تراود
صلح است.
پدری که در غبار
با تبسمی در چشم هایش
با سبدی میوه در دست هایش
با قطرات عرق بر جبینش
که چون ترمه ای بر طاقچه خشک میشود
باز گردد
صلح است.
آن هنگام که زخم ها
ادامه شعر
پرنده هراسانِ
بوسهی ما
هنوز نمناک میپرسد
اگر سر رفتن داری، ای عشق
از چه رو آمدهای، ای عشق؟
ادامه شعر
از زندان
برایت مینویسم
نزدیک به سه هزار نفر
اینجا
زندانی هستیم.
مردمی هستیم ساده
سختکوش و اندیشهورز
با پتویی مندرس
بر پشتمان.
یک پیاز و پنج دانهی زیتون
شاخهیی از نور در کوله پشتیِمان.
ادامه شعر
من کار مهمی را انجام ندادهام
قلب من، تنها، دیگ گلی دودزدهایست
که بارها و بارها به درون آتش رفته است
و برای میهمانان خود غذا پخته است.
و هر کدام از شما با حرفها و دردهایتان
کندهای هیزم به آتش من افکندهاید،
و انتظار سهمتان را کشیدهاید
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑