اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

تاریخ: شهریور ۲۰, ۱۳۹۶

لویی آراگون

اما این عشق از آن من و توست

عشق شاد وجود ندارد
آدمی زاده را نصیبی نیست
نه از توانش ، نه از ناتوانی ، و نه از دل
و چون می پندارد که بازو می گشاید
سایه اش سایه ی یک چلیپا ست
و چون می پندارد که همای سعادت را در آغوش می کشد
آن را خفه می کند
زندگی آدمی ناکامی شگفت انگیز و دردناکی است

عشق شاد وجود ندارد
زندگی آدمی زادگان چون سپاه بی سلاحی است
که به منظور دیگری جامه بر تنشان کرده بودند
از بیداری بامداد پگاه ایشان چه حاصل
وقتی شامگاه بیکاره و سرگردانشان می بینی ؟
دو واژه ی «زندگی من» را بگویید
و از ریزش اشک خودداری کنید
ادامه شعر

لویی آراگون

شبم جز غیاب تو نیست

شبم جز غیاب تو نیست
زخم‏ هایم جز از پیشم رفتن‏ هایت
جز تو چیزی آنِ من نیست
بی تو همه چیز دروغ است
بی‏ تو همه حالم خراب است
زنده ‏ام در انتظارت
که دستت را به دست بگیرم
می‏ میرم و قلبم می‏ شکند
از تصور بی‏ مهری
خیال جدا شدنت از راهم
عشق من، ای مایه‏ ی اندوهم
ادامه شعر

لویی آراگون

از نو گل سرخی می آفرینم برای تو

از نو گل سرخی می آفرینم برای تو
گل سرخی وصف ناشدنی برای تو
دست کم این چند کلمه ترتیب مشخص نمازش را حفظ می کنند
آن گل سرخی را که تنها کلماتی به دور از گل سرخ وصفش می کنند
به همانگونه که فریاد سرمستی و اندوه فراوان را
از ستارگان لذت بر فراز مغاک عمیق عشق ترجمه می کنند
گل سرخی از انگشتانی ستایشگر می آفرینم برای جوانی
که چون به هم گره می خورند رواقی می سازند
اما پس از آن به ناگاه گلبرگ ها همه فرو می ریزند
گل سرخی می آفرینم برای تو
در زیر مهتابی های عشاقی که جز آغوششان بستری ندارند
گل سرخی در دل چهره هایی از سنگ تراشیده
که بدون بهره گیری از حق اعتراف مرده اند
گل سرخ دهقانی که قطعه قطعه شده
پس از آنکه بر مینی در مزرعه اش پا گذاشته است
ادامه شعر

لویی آراگون

دستانت را به من بده

برای شنیدن نسخه صوتی نیاز به فیلتر شکن است 👇🏿

دستانت را به من بده، بخاطر دلواپسی
دستانت را به من بده که بس رویا دیده‌ام
بس رویا دیده‌‏ام در تنهایی خویش
دستانت را به من بده برای رهایی‌ام
دستانت را که به پنجه‏‌های نحیفم می‏‌فشرم
با ترس و دستپاچگی، به شور
مثل برف در دستانم آب می‌‏شوند
مثل آب درونم می‌‏تراوند
هرگز دانسته‌‏ای که چه بر من می‌‏گذرد
چه چیز مرا می‌‏آشوبد و بر من هجوم می‌برد
هرگز دانسته‌ای چه چیز مبهوتم می‏‌کند
چه چیزها وا می‌گذارم وقتی عقب می‏‌نشینم؟

ادامه شعر

یانیس ریتسوس

زندگی تلخ است ژولیو

زندگی تلخ است ژولیو
و من نمیتوانم آواز بخوانم
هنگامی که در پس پنجره ی تنگ زندان
در پس گوش های آهنین
چهره های مبارزان فشرده است
در حال نگریستن به جاده با اندکی درختچه های غبار گرفته ی فلفل
در حال گوش دادن
به صدای کودکی در بیرون نانوایی
و صدای سازدهنی غمناک غروب در پس تپه ها
در فرادست ها قطار لاریسا سوت می کشد
درون سوتش عطر دشت های درو شده ی تسالی را حمل میکند
آخر،فکرش را بکن،بیرون شب فرا برسد آرامگام
شبی یونانی همه شفافیت و صفا
ادامه شعر

کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×