عشق شاد وجود ندارد
آدمی زاده را نصیبی نیست
نه از توانش ، نه از ناتوانی ، و نه از دل
و چون می پندارد که بازو می گشاید
سایه اش سایه ی یک چلیپا ست
و چون می پندارد که همای سعادت را در آغوش می کشد
آن را خفه می کند
زندگی آدمی ناکامی شگفت انگیز و دردناکی است
عشق شاد وجود ندارد
زندگی آدمی زادگان چون سپاه بی سلاحی است
که به منظور دیگری جامه بر تنشان کرده بودند
از بیداری بامداد پگاه ایشان چه حاصل
وقتی شامگاه بیکاره و سرگردانشان می بینی ؟
دو واژه ی «زندگی من» را بگویید
و از ریزش اشک خودداری کنید
ادامه شعر