آسمان کشت‌گاه ماست،
شخم خورده به کار سخت موتورها،
در سیمای شب ،
به زیر فدا شدن رؤیاهامان

رؤیا دیده به جلجتا و بر هیمه‌های مرده سوزان،
به زیر سقف جهان که توفال‌های‌اش را
باد کنده و، برده و اینک باران، باران، باران،
میان ِ خانه‌ی ما، آن‌گاه که خفاش‌های کور
می‌چرخند در آسیاب‌های آبی.
چه کسی آن جا می‌زیست؟ دستان ِ چه کسی منزه بود؟
چه کسی افروخته شد در سیب
از روحی به ارواح دیگر؟

پناه برده به پر و بال پولادین، دستگاه‌ها
هوا را می‌کاوند، عقربه‌ها و اندازه‌گیرها
پهنای ابر را می‌سنجند، و عشق
می‌خراشد زبان از یاد رفته‌ی دل ما را:
کوتاه و بلند بلند … . تگرگ
ساعتی می‌کوبد بر طبل گوش ما
که به فال‌گوشی و پیروزی، روی می‌گرداند از ما.


خورشید و زمین غروب نکرده‌اند
تنها سرگشته‌اند به‌سان ستاره‌ها و نا‌آشنا می‌مانند.
ما از بندری بر آمده‌ایم
که بازگشت به خانه را اعتباری نیست،
نه بار و بنه‌ای، نه رسیدنی.
ادویه‌ی هندی و ابریشم ژاپنی
در تعلق بازرگانان است
مثل ماهی که به تور.
هنوز پیشاپیش ستاره‌های دنباله‌دار
رایحه‌ای احساس می‌شود،
و ستاره‌های دنباله‌دار
دریده‌اند کاموای هوا را.
مقام ِ تنهایی‌اش بخوان
که او هنوز در بهت است.
چیزی نه بیش‌تر.

ما برخاسته‌ایم و، صومعه‌ها خالی‌ست،
زیرا که تاب آورده‌ایم، فرمانی که نه پناه می‌دهد و، نه می‌آموزد.
کردار، دل‌واپسی خلبان‌ها نیست. چشم‌هاشان را
دوخته‌اند بر پست‌های دفاعی و، گسترده‌اند نقشه‌ی جهان را
بر زانوان‌شان، که بر او چیزی نمی‌توان افزود.

چه کسی می‌زید آن پایین؟ چه کسی می‌گرید …
چه کسی گم کرده کلید خانه‌ی خود را؟
چه کسی نمی‌تواند رخت‌خواب‌اش را بیاید؟ چه کسی خفته است
روی پله‌های دم در؟ چه کسی وقتی که صبح فرا می‌رسد
جرئت خواهد کرد تا تفسیر کند، ردپای نقره را: بنگر، بر فراز من …
آن گاه که آب چرخ آسیاب را دوباره به گردش در آورد،
چه کسی جرأت خواهد کرد تا شب را به یاد آرد؟

اکولالیا | #اینگه_بورگ_باخمن