در را از جایش کندند، بلند کردند
در را به روى گارى انداختند، بردند
حالا فضاى خالى در، چون دهان سگى،
تشنه و تنها در زیر آفتاب له له زنان است
اتاقها را بردن
با سطح شیشه هاى تیز و شکسته،
دیوارهاى خالى و مغبون پنجره ها تنها مانده ست
دیدى که خانهی ما را هم بردند
احساسهاى ما حالا زنبورهاى سرگردانى هستند
که تک تک دنبال کندوى گمشده شان مى گردند
آنگاه نوبت سبلان آمد
ما بچه ها اطراف کوه حلقه زدیم تماشا کردیم
بى اعتنا به ما مشغول کار خود شده بودند
فارغ شدند. و بعد: هن هن کنان سبلان را انداختند روى گارى بردند
و آسمان پرستارهی تبریز را کندند انداختند روى گارى
از روى گارى صدها هزار چشم درخشان تبریزى فریاد مى زدند:
ما را بردند
و بردند
گلهاى باغچه هاى تبریز مى گریستند
وقتى که ارک علیشاه را انداختند روى گارى بردند
حالا از موریانه ها نشانى خورشید را مى پرسیم
اما تو نیستی
زیرا که آمدند و تو را انداختند روى گارى بردند
ما در غیاب تو در اینجا در این جهان خاکى ویران چه مى کنیم؟
از دوردستهاى زمان غرش صدها هزار گارى را حتى در خواب نیز مى شنویم
ای کاش مى آمدند ما را هم مى بردند
اکولالیا | #رضا_براهنی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.