چقدر دلم برای عبور از خواب این همه دیوار گرفته است!
هیچ وقتی از این روزگار
من این دیوارهای بی دریچه را دوست نداشتهام!
هیچ وقتی از این روزگار
من این همه غمگین نبودهام.
راستش را بخواهید
زادرود من اصلا شب و دیوار و گریه نداشت،
ما همان اوایل غروب قشنگ
رو به آسمان آشنا میرفتیم و
صبح زود
باز با خود آفتاب، آشناتر برمیگشتیم
لحاف شب از سوسوی ستاره سنگین بود
ما خوابمان میبرد
ما میان همان گفت و لطف خدا خوابمان میبرد
ما ارزش روشن رویا را نمیدانستیم
کسی قطرههای شوخ باران را نمیشمرد
ما به عطر علف میگفتیم: سبز
طعمِ آسمانیِ آب هم آبی بود
و ماه، بلور بیاعتنا به ابر،
که برای تمام مسافران پا به راه نور ترانه میخواند.
ما هم به دیدن باران و آینه عادت کرده بودیم
یکییکی میآمدیم
بعضی کلمات را از سرشاخههای ترد زمان میچیدیم
بعد حرف میزدیم، نگاه میکردیم
چم و راز لحظهها را میفهمیدیم،
تا شبی که ناگهان آینه شکست
و سکوت
از کوچهی خاموش کلمات
به مخفیگاه گریه رسید.
حالا سهم من از خواب آن همه خاطره
چهل سال و چند چم و هزار راز ناگفته است،
حالا برو، یعنی اگر برویم بهتر است،
صبح، ساکت است
دیوارها، بیدریچه
تو در کنج خانه و من رو به راهی دور
اکولالیا | #سیدعلی_صالحی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.