در روزی
درخشان از تابش خورشید
لبریز از رویا و آرزو
مملو از نسیمکی که از پنجره می آمد،
مست رایحه گلهای باغ
در فضایی آرام
احساس خوشبختی می کردم
خوشبخت بخاطر افسون طبیعت.
پر می گشایم
در برابر آینه،
گیسوانم را می آرایم
و چهره ام را.
به آرامی آواز می خوانم
خورشید آتشگون
اندک اندک غروب می کند
شب به پایان می رسد.
در مقابل آینه خودی تازه یافتم
اما افسوس،
آواز من فضا را نمی شکافت
روحم ناگهان غمگین شده بود
حتی بلبل نیز
از آواز دست کشیده بود.
اکولالیا | #ماسیمو_بونتمپلی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.