روشنی روز برچهرهای تابید که خواب بود
رویایی پرشورتر دید
اما بیدار نشد
تاریکی برچهرهای تابید که میرفت
در میان دیگران
در نورهای بیقرار خورشید پُرتوان
تاریک شد ناگهان، گویی از رگبار
دراتاقی ایستاده بودم
که تمام لحظهها را در بر داشت
موزهی پروانهها
بااین حال خورشید همچنان شدید بود که بود
قلمموهای بیقرارش جهان را نقاشی میکرد.
احساسی مثل اینکه انبوه مردم در خیابانها راه بروند
در کوری وهراس به سوی معجزهای،
در حالی که من نامریی ایستاده باشم.
چون کودکی که با شنیدن ضربان سنگین قلبش
از وحشت به خواب رود .
طولانی، طولانی، تا صبح نورهایش را در قفلها بریزد
و درهای تاریکی بازشوند.
اکولالیا | #توماس_ترانسترومر
ترجمه از #خلیل_پاکنیا
نشر دیگر
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.