سر به هوا
کودکان کامل اریبهشت
راه غریب گریه را بر عبور آوازِ من بسته بودند
صدایم به سایهسار دره نمیرسید
تو آن سوتر از ردیف صنوبران
پای پرچین پسینی شکسته شاید
کتابی از نشانیِ دوستانمان را ورق میزدی،
زنان کوچه میگویند
به گمانم ترا در صفِ صحبت آرزویی دور دیدهاند،
حالا همهی همسایهها میدانند
من هر غروب، غروب هر پنجشنبه تا شبِ التماس
به جستجوی عکس کوچکی از تو بالای کارنامهی سال آخرت
هی گنجه و پشت و روی خانه را در خواب خاطره میگردم
پس نشانی ترا کی در هراس گمشدن از دستدادهام ریرا
هنوز که هنوز است
از گنجهی قدیمی خانه
بوی عناب و اسپند و دیوان خطیِ شاعری خوش
از خواب شیراز میآید.
نه مگر تو رفته بودی با نان تازه و تبسم کودکان اردیبهشت بیایی؟!
نه مگر قرار ما قبول بوسه از دعای همین مردمان خسته بود …؟!
نه مگر وعدهی ما نگفتن حتی یکی واژه از آن راز پردهپوش …؟!
پس چرا کلید خانه را در خواب نیامدن گم کردیم؟!
هی تو …!
تو از عطر آلاله … بیقرار!
تو این رسم رویا و گریه را
از که، از کدام کتاب، از کدام کوچه آموختهای؟
کجا بودهای این همه سال و ماه
چه میکردهای که هیچ خط و خبری حتی
از خواب دریا هم نبود … ها؟!
ببین!
خانه هنوز همان خانه است
هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است:
یک پالتوی کهنه، چتری شکسته
دو سه سنجاق نقرهای
کتابخانهی کوچک شعر و سوال و سکوت
و شیشه عطری آشنا
که بوی سالهای دور دریا میدهد هنوز.
غریب آمدی و آشنا رفتی!
اما من که خوب میشناسَمَت ریرا!
من بارها …،
ترا بارها در انتهای رویایی غریب دیده بودم
ترا در خانه، در خواب آب، در خیابان
در انعکاسِ رخسار دختران ماه،
در صف خاموش مردمان، اتوبوس، ایستگاه و
سایهسار مهآلود آسمان …
چه احترام غریبی دارد این خواب، این خاطره، این هم دیده که دریا … ریرا!
تمامِ این سالها همیشه کسی از من سراغ ترا میگرفت
تو نشانی من بودی و من نشانی تو.
گفتی بنویس
من شمال زاده شدم
اما تمام دریاهای جنوب را من گریستهام.
راهِ دورِ تهران آیا
همیشه از ترانه و آوازِ ما تهی خواهد ماند؟!
حوصله کن ریرا،
خواهیم رفت.
اما خاطرت باشد
همیشه این تویی که میروی
همیشه این منم که میمانم
اکولالیا | #سیدعلی_صالحی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.