ماجراى مرا پایانى نبود
در تمام اتاقها
خیالهاى تو پرپرزنان میرفتند و میآمدند
و پرندگانى
بالهاى تو را میچیدند و به خود میبستند
که فریبم دهند
موسى
در آتش تکههاى عصایش میسوخت
بعبع گوسفندانى گریان
در فراق شبان گمشده
در اتاقم میپیچید
و من
تکه تکه
فراموش میشدم
عقربهها
مثل دو تیغه الماس
بر مچ دستم برق میزدند
و زمین
به قطره اشک درشتى معلق میمانست
ماجراى مرا پایانى نبود
اگر عطر تو از صندلى برنمیخاست
دستم را نمیگرفت و
به خیابانم نمیبرد
اکولالیا | #شمس_لنگرودی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.