شبیه عشق یک نازا ، به یک بچه دبستانی
تو را من دوست میدارم،و میدانم که میدانی
شبیه نامه ای بد خط ولی لبریزِ از خواهش
چه خواهش های بیجایی،تو خطم را نمیخوانی
نه من فرهاد مجنونم نه تو شیرینِ لیلاوش
همه وهم اَند و افسانه ، ولی گویا نمیدانی
مرا دیوانه خواندی و به دکتر بردیاَم حتی
دوای من تویی جانم ،چه دارویی؟چه درمانی؟
زلیخا گشتی و زندان نمودی اهل کنعان را
ولی یوسف نبودم من ، چه زندانی؟چه کنعانی؟
بمان ، می مانم و ماندن چه صرف ساده ای دارد
چه بد صرفش نمودی تو؛”نمی مانم”،”نمی مانی!”
اکولالیا | #جواد_ضیایی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.