همه چیز نابود شده است، نخستینشان شعر،
سپس خواب، و بعد هم روز،
و بعد هرچه بهجا مانده از روز،
و آنها که متعلقاند به شب.
آنگاه که دیگر
چیزی برای نابود شدن نماند،
چیزهای بیشتری نابود شدند، و باز هم بیشتر
تا آنجا که از هیچ هم کمتر برجای ماند، حتی خود من.
و آنگاه، تنها، تهی محض بود.
اکنون باید به ژرفنای درون پناه ببریم،
با تمام لحظههای نیامده و جاهای رفته در پیشِ روی؛
ژرفتر، در آن بدویتی که دیگر نه زمین وجود دارد و نه سرافکندگی.
تا آن جا که هنوز کرانه های بکر گستردهاند،
وسعتهایی بیکران، روشن و خاموش، در زیر چنگال کبوتران
مهیا برای ورود او، که دچار خاموشی عظیم گشته است.
برای او که وادار به سکوت شده است،
انزوا، آنقدر با تارهای عریانش
به آرامی دیوانگی را میتند
تا سرانجام از جهان پیرامونش، تنها نقش مهمانخانهای ماند شیشهای.
اکولالیا | #اینگه_بورگ_باخمن
ترجمه از #فاطمه_پورجعفری و #یوهانس_نیهوف
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.