پلک می زدم
باغ در آتش می سوخت
مرگ من
برای ادامه ی باغ کافی نبود
پس من آواز خواندم
سکوت کردم
من و گندم آموخته بودیم
که در فقر سکوت کنیم
رو به روی من سه شمع افروختند
من نمی توانستم
در حریق باغ و مرگ گندم
این سه شمع را جواب گویم
ما در این کوچه
با این سه شمع عمر باخته بودیم
می گفتند:
در انتهای باغ در کنار حریق
سه جغد ما را نظاره می کنند
سه شمع را خاموش کردیم
جغدها پرواز کردند
هندوانه در بشقاب بود
اکولالیا | احمدرضا احمدی
از مجموعه: لیوان شکسته
انتشارات فصل پنجم
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.