کجای مصرع آخر، نوشت باران را ؟
غروب زخمی شهر و سکوت آبان را
نگاه کرد خودش را درون آینه باز
دوباره بست کمی چشم های حیران را
بلند شد… همه جا را نگاه کرد و نشست
کِشید روی سرش، دست های بی جان را
وزید بوی تنش، روی پرده ها انگار
گرفت بغض غریبی، گلوی گلدان را
و باز می زنی از شعرهای من بیرون
برای آنکه نخوانی، غم زمستان را…
هوا، هوایِ تو بود و غزل بهانه ی من
کمی قَلَم زدم این پلک های لرزان را
اکولالیا | #امیر_وحیدی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.