تقریباً با یک سلام ساده
همه چیز آغاز میشود
آنقدر گریه میکنی، تا خوابت ببرد
ولی هنوز حیرانی که
او کدام گوری رفته.
تقریباً با یک سلام ساده
همه چیز آغاز میشود
آنقدر گریه میکنی، تا خوابت ببرد
ولی هنوز حیرانی که
او کدام گوری رفته.
فکر و ذکرم شده این کار. ولی امروز
چه کند پیش میرود، ای داد!
از صبح، هوا بس که گرفته بود، دقمرگ شدم.
همهاش باران.
همهاش باد، باد، باد.
حرفم که نمیاید، چه کنم جز نگاه و نظربازی؟
درین گرتهی بیرنگ که حال پیش چشم دارم در قاب،
لبِ پاشوبه غنودهست جوانی رعنا،
شاید خسته از کبوتر بازی زیر آفتاب.
چه قدی، چه قامتی!
عجب ظهر قیامتی
ادامه شعر
همه
لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد
آی عشق آی عشق
چهره ی آبیت پیدا نیست
و خنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
ادامه شعر
به روی تو آغوشی گشودهام
آغوشی که دو ماه دارد و یک ستاره تنها
درونش گلهای قرمز و آتشین جریان آرامی دارد
ابتدایش دری گشوده به سمت تو
انتهایش تا همیشه گشوده میماند
به روی تو لبهایی بستهام
لبهایی که بسته میماند روی حرفهای تو
لبهایی که زیر لبهای تو چشیده میشود
میوه بر شاخه شدم
سنگ پاره در کف کودک
طلسم معجزتی
مگر پناه دهد از گزند خویشتن ام
چنین که
دست تطاول به خود گشاده منم
بالا بلند
بر جلوخان منظرم
چون گردش اطلسی ابر
قدم بردار
از هجوم پرنده ی بی پناهی
چون به خانه بازآیم
پیش از آنکه در بگشایم
بر تخت گاه ایوان
جلوهای کن
با رخساری که باران و زمزمه است
چنان کن که مجالی اندکک را در خور است
ادامه شعر
پرونده بسته شد
و قایق عشق
به صخره ی زندگی روزمره شکست.
با زندگی بی حساب شدم.
بی جهت
دردها را دوره نکنید
و یا آزارها را.
شاد باشید
درام نویسان جهان، جلد دوم
این شعر آخرن سرودهی مایاکوفسکی قبل از خودکشیاش است که بر روی تکه کاغذی کنار جسدش پیدا کردند.
عاشقان به طعنه
روز جمعه را صدا میکنند
صدای عاشقان را میشنوم
در انتهای کوچهی بنبست
به عاشقان میرسم
مهمانان در هنگام خداحافظی
می گویند : عاشقان در یک غروب آدینه
به خواب رفتند
هنوز کسی آن ها را
ادامه شعر
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از دورن خسته ی سوزان
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ی فریاد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری
ادامه شعر
فرصتی برای نفرت نبود
چراکه مرگ مرا باز می داشت از آن
و زندگی چندان فراخ نبود
که پایان دهم به نفرت خویش.
برای عشق ورزیدن نیز فرصتی نبود
اما از آن جا که کوششی می بایست
پنداشتم ،اندک رنجی از عشق
مرا کافی ست.
ادامه شعر
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند
قفل افسانهایست
و قلب
برای زندگی بس است
ادامه شعر
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑