زندگی را با رغبت زیستن؛
انگارهای که ناگزیری با آن در اُفتی!
از این رو، میآموزمت که
سر بر کشی!
میآموزمت که
فرونگری!
زندگی را با رغبت زیستن؛
انگارهای که ناگزیری با آن در اُفتی!
از این رو، میآموزمت که
سر بر کشی!
میآموزمت که
فرونگری!
با شوخ طبعان
نیک میتوان شوخی کرد؛
آن که غلغلکی ست
به سادگی میتوان غلقلکاش داد.
اگر آزادانه مجال انتخابم بود،
با رغبت جایی بر میگزیدم،
در میانهی بهشت؛
و ترجیحاً
جلوی درگاه آن!
جهان، آرام نمی ماند
شب، روز روشن را دوست دارد
«من می خواهم» طنین خوشی دارد؛
و خوش تر از آن
«من دوست می دارم»
هیچ کس از من نپرسید
که در کدام خانه، در کجا، پشت کدام میز
در کدام تختخواب و در کدام مملکت
دوست دارم راه بروم، بخورم، بخوابم
و یا چه کسی را از ترس دوست داشته باشم
آدمها
وقتی میآیند
موسیقیشان را هم با خودشان میآورند …
ولی وقتی میروند
با خود نمیبرند !
آدمها
میآیند
و میروند
ولی در دلتنگیهایمان
شعرهایمان
رویاهای خیس شبانهمان میمانند !
اتاقی که در رویای من است
یک میز دارد، دو صندلی
و دیگر هیچ.
روی میز اما
یک رز است
و روی صندلیها
نشستهایم، من و تو.
روشنی پشت شیشهها
کنار میزند تاریکی را.
تاریکی، روشنی را کنار میزند.
زمانی به تو نزدیک بودم.
آرام میروییدم در رگ و پیات.
پلکهایم را میگذاشتم
درست زیر پلکهای تو.
چشم میگشودیم با هم
و میدیدم:
سه قدم جلوتر،
یک صندلی حصیری،
و در آن،
مردی،
که روزنامه میخواند.
در چشم ِ غمزده اشکی نیست
آنها پشتِ دستگاهِ بافندگی نشستهاند
و دندانهای بههمفشردهیشان را نشان میدهند:
آلمان، ما کفنت را میبافیم،
درونش نفرین ِ سهلایه را میبافیم
ما میبافیم، ما میبافیم!
نفرین بر خدایی که بر او نماز گزاردیم
در سرمای زمستان و در قحطی و فقر؛
بیهوده امید بستیم و بهانتظار نشستیم
او دستمان انداخت، بهبازیمان گرفت،
و بهانتظار ِ خود نشاند
ما میبافیم، ما میبافیم!
ادامه شعر
در حیاط
درخت آلویی هست!
درختی کوچک؛
که کسی باورش ندارد!
دستی به او نمیرسد؛
نردهها احاطهاش کردهاند.
دلش میخواهد رشد کند
درخت کوچک!
آری،
دلش میخواهد رشد کند؛
و برای کسی مهم نیست
سهم اندکش از آفتاب!
ادامه شعر
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑