با انسانها
از صلح حرف زدن
و همانزمان به تو فکر کردن.
از آینده گفتن
و به تو فکر کردن.
از حقِ حیات گفتن
و به تو فکر کردن.
نگرانِ همنوعان بودن
و به تو فکر کردن.
ادامه شعر
با انسانها
از صلح حرف زدن
و همانزمان به تو فکر کردن.
از آینده گفتن
و به تو فکر کردن.
از حقِ حیات گفتن
و به تو فکر کردن.
نگرانِ همنوعان بودن
و به تو فکر کردن.
ادامه شعر
هنگامی که مردی در آینه مینگرد
و تصویرش را آنجا میبیند، همان گونه که در نگارهای؛
انگار آن مرد، خود، همانست.
تصویر مرد دیدگانی دارد،
و ماه، از سوی دیگر، روشنایی.
ادیپوس شهریار گویا چشمی اضافی دارد.
مرارتهای این انسان، وصفناپذیر به نظر میآیند، ناگفتنی،
بیانناکردنی.
اگر همان است آنچه به نمایش درمیآید، به همین دلیل است.
اما چه درمییابم اکنون که دربارهات میاندیشم؟
مرا میکشانند همچنان که جویبارها با ترفندِ جانبی
که همانند آسیا میگسترد.
ادیپوس همان گونه مرارت داشت، البته.
طبیعتاً دلیلی دارد.
آیا هرکولس نیز مرارت کشید؟
ادامه شعر
ای ارواح مقدس، در آن فرازگاه گام برمیدارید
در روشنان، بر زمین نرم.
نسیمهای خداگون درخشنده
بر شما نجیبانه دست میکشند،
همان گونه که سرانگشتان زنی
زههای مقدس را مینوازند.
خدایان مانند طفلان خفته
بدون هیچ تدبیری دم بر میآورند؛
جان میشکوفد همواره
در آنان، عفیفانه نشانده،
ادامه شعر
اما، ای دوست، ما دیر آمدهایم. راست است که ایزدان زندهاند،
اما بر فرازمان، بالا در دنیایی گونهگون.
آنان در آن فرازگاه وظیفهای بیپایان به عهده دارند، و گویی کمی نگرانند
که زندهایم آیا یا مرده، بسیار از ما میپرهیزند.
جام سست همواره نمیتواند آنان را در برگیرد؛
آدمیان تنها گاهی میتوانند غنای ایزدان را برتابند. بنابراین
زندگی خود رؤیایی دربارهی آنها میشود.اما سرگشتگی و
خواب یاریمان میرساند: پریشانی و شبانه نیرو میدهند،
تا قهرمانان بسنده در گاهوارههای فولادینشان ببالند،
با قلبهایی به نیرومندی ایزدان، همچنان که چنین بود
تندرآسا بر میآیند. با این همه اغلب
ادامه شعر
چشم های آرام
به ندرت دوست می دارند؛
اما وقتی عاشق می شوند
آذرخشی از آن ها بر می جهد
هم چنانکه از گنج های طلا،
آنجا که اژدهایی از حریم عشق
پاسداری می کند.
چه لذتی دارد آغاز!
دمیدنِ سحر
اولین چمن
وقتی که رنگ سبز
تقریباً از یاد رفته است.
وای،اولین صفحهی کتابِ دلخواهات!غافلگیری !
آهسته بخوان
بخش ناخواندهاش
خیلی زود باریک خواهد شد!
و نخستین مشتِ آب
بر چهرهی رنگ پریده.
ادامه شعر
دیگر بار، پیش از آنگه بکوچم
و نگاهم را به بالا بردوزم،
دست هایم را بلند می کنم
به سوی تویی که از او گریزانم
و به شکوهمندی،
می ستایمش در محرابی در سویدای دلم
که هماره
صدای او را
طنین می افکند.
و بر پیشانی اش این کلام درخشان نقش است؛
به خدای ناشناخته
از اویم، گرچه تا این دم
در جمعی خیانت ورز مانده ام؛
از اویَم من و دام هایی می نگرم
که به ستیزه وامی داردَم،
می خواهم بگریزم و
خود را به ناگزیر به خدمتگزاری اش کنم.
ای ناشناخته!
ادامه شعر
سپیده دمان
از پس شبی دراز
در جان خویش
آواز خروسی میشنوم
از دور دست ، و با سومین بانگش
درمییابم
که رسوا شدهام .
پنجه در افکندهایم
با دست هامان
به جای رها شدن
سنگین سنگین بر دوش میکشیم
بار دیگران را
به جای همراهی کردنشان
عشق ما
نیازمند رهایی است
ادامه شعر
به سویم بیا
به سویم بیا
چرا که من می میرم
می خواهم احساس کنم که نیازمندم هستی
درست مانند هوا مرا تنفس می کنی
من به تو در زندگی ام نیاز دارم
از من دور نشو
دور نشو
دور نشو ، نه
ادامه شعر
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑