اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

دسته بندی اشعار شاعران ایرانی (صفحه 28 از 75)

عباس معروفی

اگر ازت دور نباشم

اگر ازت دور نباشم
چه جوری برایت دلتنگی کنم؟
گل قشنگم !
اگر کنارت نباشم
بوی گل و طعم بوسه هات
یادم می رود
بودن یا نبودن
پلک زندگی ماست
در یکی تاب می خوریم
در یکی بی تاب می شویم
ادامه شعر

گروس عبدالملکیان

فرو رفتگی های این سنگ

بر فرو رفتگی های این سنگ
دست بکش
و قرن ها
عبور رودخانه را حس کن!
سنگ ها
سخت عاشق می شوند
اما فراموش نمی کنند

اکولالیا | #گروس_عبدالملکیان

مهدی اخوان ثالث

هستان / با صدای مهدی اخوان ثالث

از ساندکلاود بشنوید. (نیاز به فـیلـترشـکن دارد) 👇

گفت و گو از پاک و ناپاک است
وز کم و بیش زلال آب و آیینه
وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک یا هر پاک
دارد اندر پستوی سینه
هر کسی پیمانه‌ای دارد که پرسد چند و چون از وی
گوید این ناپاک و آن پاک است
این بسان شبنم خورشید
وان بسان لیسکی لولنده در خاک است
نیز من پیمانه‌ای دارم
با سبوی خویش، کز آن می‌تراود زهر
گفت و گو از دردناک افسانه‌ای دارم
ما اگر چون شبنم از پاکان
یا اگر چون لیسکان ناپاک
گر نگین تاج خورشیدیم
ورنگون ژرفنای خاک
هرچه این، آلوده‌ایم، آلوده‌ایم، ای مرد
آه، می‌فهمی چه می‌گویم؟
ما به هست آلوده‌ایم، آری
ادامه شعر

احمدرضا احمدی

طمع لبان تو

از هر لیوانی که آب نوشیدم
طعم لبان تو و پاییزی
که تو در آن به جا ماندی به یادم بود
فراموشی پس از فراموشی
اما
چرا طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن
گم شدی در خانه مانده بود
ما سرانجام توانستیم
پاییز را از تقویم جدا کنیم
اما
طعم لبان تو بر همه ی لیوان ها و بشقاب ها
حک شده بود
لیوان ها و بشقاب ها را از خانه بیرون بردم
کنار گندم ها دفن کردم
زود به خانه آمدم
ادامه شعر

نمی مانی

شبیه عشق یک نازا ، به یک بچه دبستانی
تو را من دوست میدارم،و میدانم که میدانی

شبیه نامه ای بد خط ولی لبریزِ از خواهش
چه خواهش های بیجایی،تو خطم را نمیخوانی

نه من فرهاد مجنونم نه تو شیرینِ لیلاوش
همه وهم اَند و افسانه ، ولی گویا نمیدانی

مرا دیوانه خواندی و به دکتر بردی‌اَم حتی
دوای من تویی جانم ،چه دارویی؟چه درمانی؟
ادامه شعر

چشم دلت روشن

نمی پرسم دگر بر من جفا کردی چرا؟!
دلیلی داشتی حتماً ، رها کردی مرا

گفته بودم رفتنت آتش به جانم میزند
بر این آتش زدی دامن ، رها کردی مرا

رفیقم دشمنم شد،دل به او دادی،عجب
برای شادی دشمن ، رها کردی مرا

حرف مردم بس مرا،دیگر تو آزارم مده
با زبان خود مگو لطفاً ؛ رها کردی مرا
ادامه شعر

چه بگویم؟

صد فالِ بد اُفتاده به فنجان ، چه بگویم؟
صد خواهش و صد پاسخِ یکسان ، چه بگویم؟

گفتم که نهایت چه شد این فالِ من ای جام؟
گفتا تویی و فال فراوان چه بگویم؟

تا بوده همین بوده و اقبالِ تو این است
تا هست تویی بی سر و سامان ، چه بگویم؟

مانده در چاهی و از بخت بدت قافله ای نیست
بشود تشنه سپس راهی کنعان ، چه بگویم؟

گیرم که دو صد قافله ی تشنه بیایند
زان هجرت از چاه به زندان چه بگویم؟
ادامه شعر

تقصیر تو نیست سرباز

اینکه تنها میشوم هر بار ، تقصیر تو نیست
وه چه دشوار است این اقرار ؛ تقصیر تو نیست

میروی ، شب گریه هایم می شود لالایی ام
چشم خیس و بالش نم دار ، تقصیر تو نیست

پای غم روی گلویم ، غصه دورم میزند
سرنوشت نقطه و پرگار ، تقصیر تو نیست

خانه ای از عشق میسازم ولی هربار ویران میشود
سستی این نا بلد معمار ، تقصیر تو نیست

کج نهادم خشت اول را ، بنابراین اگر
تا ثریا کج رود دیوار ، تقصیر تو نیست
ادامه شعر

احمد شاملو

رُکسانا

بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رُکسانا با من چه گذشت.

بگذار کسی نداند که چگونه من از روزی که تخته‌های کفِ این کلبه‌ی چوبینِ ساحلی رفت و آمدِ کفش‌های سنگینم را بر خود احساس کرد و سایه‌ی دراز و سردم بر ماسه‌های مرطوبِ این ساحلِ متروک کشیده شد، تا روزی که دیگر آفتاب به چشم‌هایم نتابد، با شتابی امیدوار کفنِ خود را دوخته‌ام، گورِ خود را کنده‌ام…

اگرچه نسیم‌وار از سرِ عمرِ خود گذشته‌ام و بر همه چیز ایستاده‌ام و در همه چیز تأمل کرده‌ام رسوخ کرده‌ام؛

اگرچه همه چیز را به دنبالِ خود کشیده‌ام: همه‌یِ حوادث را، ماجراها را، عشق‌ها و رنج‌ها را به دنبالِ خود کشیده‌ام و زیرِ این پرده‌ی زیتونی رنگ که پیشانیِ آفتاب‌سوخته‌ی من است پنهان کرده‌ام، ــ
اما من هیچ کدامِ این‌ها را نخواهم گفت
لام‌تاکام حرفی نخواهم زد
می‌گذارم هنوز چو نسیمی سبک از سرِ بازمانده‌ی عمرم بگذرم و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم. همه چیز را دنبالِ خود بکشم و زیرِ پرده‌ی زیتونی رنگ پنهان کنم: همه‌ی حوادث و ماجراها را، عشق‌ها را و رنج‌ها را مثلِ رازی مثلِ سرّی پُشتِ این پرده‌ی ضخیم به چاهی بی‌انتها بریزم، نابودِشان کنم و از آن همه لام‌تاکام با کسی حرفی نزنم…

ادامه شعر

احمد شاملو

بودن / احمد شاملو

گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم
از بلند کاج خشک کوچه ی بن بست
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه برتراز بی بقای خاک

اکولالیا | #احمد_شاملو

Olderposts Newerposts

کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×