اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

دسته بندی اشعار شاعران ایرانی (صفحه 51 از 75)

سید علی صالحی

تو در کنج خانه و من رو به راهی دور

چقدر دلم برای عبور از خواب این همه دیوار گرفته است!
هیچ وقتی از این روزگار
من این دیوارهای بی دریچه را دوست نداشته‌ام!
هیچ وقتی از این روزگار
من این همه غمگین نبوده‌ام.
راستش را بخواهید
زادرود من اصلا شب و دیوار و گریه نداشت،
ما همان اوایل غروب قشنگ
رو به آسمان آشنا می‌رفتیم و
صبح زود
باز با خود آفتاب، آشناتر برمی‌گشتیم
لحاف شب از سوسوی ستاره سنگین بود
ما خوابمان می‌برد
ما میان همان گفت و لطف خدا خوابمان می‌برد
ما ارزش روشن رویا را نمی‌دانستیم
کسی قطره‌های شوخ باران را نمی‌شمرد
ما به عطر علف می‌گفتیم: سبز
طعمِ آسمانیِ آب هم آبی بود
و ماه، بلور بی‌اعتنا به ابر،
که برای تمام مسافران پا به راه نور ترانه می‌خواند.
ما هم به دیدن باران و آینه عادت کرده بودیم
یکی‌یکی می‌آمدیم
بعضی کلمات را از سرشاخه‌های ترد زمان می‌چیدیم
بعد حرف می‌زدیم، نگاه می‌کردیم
چم و راز لحظه‌ها را می‌فهمیدیم،
تا شبی که ناگهان آینه شکست
و سکوت
از کوچه‌ی خاموش کلمات
به مخفی‌گاه گریه رسید.
حالا سهم من از خواب آن همه خاطره
چهل سال و چند چم و هزار راز ناگفته است،
حالا برو، یعنی اگر برویم بهتر است،
صبح، ساکت است
دیوارها، بی‌دریچه
تو در کنج خانه و من رو به راهی دور

اکولالیا | #سیدعلی_صالحی

اگر زنی سقوط نکند

هیچ مردی نمی‌خواهد
عاشق زنی شود
که در سیرک کار می‌کند

از آن زن‌ها که باید روی طناب راه بروند

عاشق زنی شود
که هر لحظه ممکن است سقوط کند

و اگر سقوط نکند
هزار‌ها نفر برایش
کف می‌زنند

اکولالیا | #سارا_محمدی_اردهالی

چگونه خیره نشوم به مردم

چگونه خیره نشوم به مردم
که می‌خندند و می‌بلعند هم را
در خیابان‌ها
تنه می‌زنند
به زنِ جوانِ مو سفید تو
و
نمی‌دانند
مردی
تمام روز ایستاده‌
به شب نگاه می‌کند

اکولالیا | #سارا_محمدی_اردهالی

پلک های لرزان

کجای مصرع آخر، نوشت باران را ؟
غروب زخمی شهر و سکوت آبان را

نگاه کرد خودش را درون آینه باز
دوباره بست کمی چشم های حیران را

بلند شد… همه جا را نگاه کرد و نشست
کِشید روی سرش، دست های بی جان را

وزید بوی تنش، روی پرده ها انگار
گرفت بغض غریبی، گلوی گلدان را

و باز می زنی از شعرهای من بیرون
برای آنکه نخوانی، غم زمستان را…

هوا، هوایِ تو بود و غزل بهانه ی من
کمی قَلَم زدم این پلک های لرزان را

اکولالیا | #امیر_وحیدی

سینه ی کبود

ای زن میان این همه زندان چه می کنی؟!
با حُقّه های تازه ی رِندان، چه می کنی؟

با دست های بسته و با سینه ای کبود
اینجا… کنارِ نَعشِ خیابان، چه می کنی؟!

گیرم بهار هم بنوازد تو را دَمی
با پنجه های سردِ زمستان، چه می کنی؟!

تقویم های کهنه ی خود را ورق زدی
با روزهای زخمی آبان، چه می کنی؟!

هرشب میانِ بستر خود دَرد می کشی
با صدهزار خوابِ پریشان، چه می کنی؟

با هر نگاه، رویِ تنت زخم می شود
زخمی تر از همیشه و عُریان، چه می کنی؟!

جامانده ای میان نفس های خسته ات
با دست و پای خسته و بی جان، چه می کنی؟

گاهی میان خنده و گاهی میان اشک
گیج و خراب و واله و حیران، چه می کنی؟!

نام تو را نوشتم و باران گرفت باز…
اینجا … به زیرِ شُرشُرِ باران، چه می کنی؟

اکولالیا | #امیر_وحیدی

از درد لبریزم

وقتی کنارم نیستی از درد لبریزم
باید که از این زخم ها قدری بپرهیزم

من سال ها در گُور خود بی شعر خوابیدم
شاید که با یک بوسه ات از جای برخیزم

گاهی تو را می آورم از روزهای دور
قدری غزل می خوانی و هی اشک می ریزم

گم گشته ای در لایِ تقویم غزل هایم
ای کاش می شد تا تو را بر گردن آویزم

چون گِردبادی زخم خورده، گیج و سرگردان
رَد می شوم از روزهایت… مثلِ پاییزم

خوابم نمی آید در این شب های تنهایی
با دست های بسته ام، هر شب گلاویزم

بیهوده می گردی به دنبالم… گریزانم
حالم بد است این روزها، از درد لبریزم

اکولالیا | #امیر_وحیدی

می ترسم

مرا هر لحظه می خوانی و از تکرار، می ترسم
من از این زخم های کهنه و تب دار، می ترسم

مرا آتش زدی و باد با خاکسترم رقصید
مَجالم ده… نگویم، چون که از اسرار، می ترسم

«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل»
من از این گردباد و بحر ناهموار، می ترسم

زمستان شد، شبیه ابرهای خسته جا ماندیم
شدم خاکستر سردی که از سیگار، می ترسم

من و تو چون کبوترهای زخمی در قفس بودیم
از این آوازهای گیج و ناهنجار، می ترسم

به آهنگ صدای مرگ، چرخیدیم و چرخیدیم
من از این شکل ها و گردش پرگار، می ترسم

اکولالیا | #امیر_وحیدی

رضا براهنی

شتاب کردم که آفتاب بیاید

از ساندکلاود بشنوید. (نیاز به فـیلـترشـکن دارد) 👇

شتاب کردم که آفتاب بیاید 
نیامد 
دویدم از پیِ دیوانه‌ای که گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش می ریخت 
که آفتاب بیاید 
نیامد 
به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند 
که آفتاب بیاید 
نیامد 
چو گرگ زوزه کشیدم، چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم، 
شبانه روز دریدم، دریدم 
که آفتاب بیاید 
نیامد 

ادامه شعر

مردن در آغوش تو

با خیالت زندگی می کنم
و با خودت عاشقی
کاش دو بار زاده می شدم
یکی برای مردن در آغوش تو
یکی برای تماشای عاشقی کردنت

اکولالیا | #عباس_معروفی

در باران

و باز شد در و مردی خزید در باران
و باد بوی تنش را وزید در باران

دوباره عقربه ها را عقب کشید و نشست
و پله پله تنش را کشید در باران

برهنه روی نفس های باد می رقصید
سیاه گیسو و رقصی چو بید در باران

سکوت و بُهت عجیبی ز پیکرش گُل کرد
و تَن تَتَن، تَن خود را شنید در باران

جدا از این من و ما بود و هرچه بود و نبود
نگاه گم شده ای ناپدید، در باران

تنی به آب زد و زیر آسمان گُم شد
و زیر پیرهنش، آرمید در باران
ادامه شعر

Olderposts Newerposts

کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×