زخمی بر او بزن
عمیقتر از انزوا
زخمی بر او بزن
عمیقتر از انزوا
چگونه حمل کنم آزادیام را؟ او چگونه مرا حمل خواهد کرد؟
کجا مَسکَن گُزینیم پس از ازدواج؟
و بامدادان،
چه بگویم به او؟
در کنارم، خوب خوابت بُرد؟ و خواب دیدی زمینِ آسمان را؟
آیا دیوانه عشقِ خود شدی؟ آیا صحیح و سالم از رؤیا درآمدی؟
با من چای مینوشی یا شیرقهوه؟
آبمیوه را ترجیح میدهی یا بوسههایم؟
[چگونه آزادیام را آزاد سازم؟] ای بیگانه!
من از تو بیگانه نیستم. این تخت، تختخوابِ توست.
کامجو باش، آزاد، بیکران،
تنم را، گُل به گُل، با نفسهایِ داغت بپراکن.
در چشمۀ چشمهایت
تورهای ماهیگیران آبهای سرگشته میزیند
در چشمۀ چشمهایت
دریا به عهد خود پایدار میماند
من
قلبی مُقامگرفته در میان آدمیانم
جامهها را از تن دور میکنم
و تلالو را از سوگند:
در سیاهی سیاهتر، من برهنهترم،
من آن.زمان به عهد خود پایدارم
که پیمانشکسته باشم
من
تو هستم
آنزمان که من
من هستم.
از برایِ تو
پشتِ سر گذاشتم
بیشهیی که مالِ من بود
جنگلِ گُم شدهام،
سگهای بیقرارم،
سالهای پُربارِ زندگانیام،
سالهایی که
تبعید شدهاند به زمستانِ حیاط.
پشتِ سر گذاشتهام
رعشهای، تکانی
درخششی از آتشی نافرونشانده،
سایهام را
که باقی گذاشتهام
در چشمانِ بهخوننشستهی وداع.
وقتی که صبحدم
در آب چشمهها تن میشوید،
شهر من
میان تصاویر ساکن ناپدید میشود.
آواز دوردست غوکها،
نورِ ماه
و گریهی غمگین جیرجیرکها را
به یاد دارم.
دشتها ناقوسهای نماز شبانه را بلعیدند
اما من در برابر صدای آن ناقوسها
غریبانه جان سپردم
احساس میکنم:
لطافت از میان کوهستانها به من باز نمیگردد.
من روحِ عشقام
که از ساحلهای دور به خانه باز میگردم.
بر کنارههای رود
شب را بنگرید که در آب غوطه میخورد.
و بر پستانهای لولیتا
دسته گلها از عشق میمیرند.
دسته گلها از عشق میمیرند.
بر فراز پلهای اسفندماه
شب عریان به آوازی بم خواناست.
تن میشوید لولیتا
در آبِ شور و سنبلِ رومی.
کنارم بودی،
نزدیکتر به من
از همه حسهایم.
سخنِ عشق از درونات بود،
نورانی.
کلماتِ نابِ عشق به زبان نمیآیند.
سرت به جانبِ من بود
آرام،
آن موهای بلندت
و کمرِ شادابات.
از قلبِ عشق سخن میرانی،
نورانی،
در بعدازظهرِ خاکستری یک روز.
جوانی و کلماتام
چیزی جز خاطرهی صدایات
و تنات نیست،
و این تصویر زندهام میدارد.
با ترس یا با ریش گرو گذاشتن
دموکراسی دس نمیاد
نه امروز نه امسال
نه هیچ وخت ِ خدا.
منم مث هر بابای دیگه
حق دارم
که وایسم
رو دوتّا پاهام و
صاحاب یه تیکه زمین باشم.
دیگه ذله شدهم از شنیدن این حرف
که: «ــ هر چیزی باید جریانشو طی کنه
فردام روز خداس!»
من نمیدونم بعد از مرگ
آزادی به چه دردم میخوره،
من نمیتونم شیکم ِ امروزَمو
با نون ِ فردا پُر کنم.
به درناها در طاق آسمان بنگر!
همراهانِ دیرینِشان، ابرها
با آنان کوچیدند، چنان که گویی میپریدند
از زندگییی به زندگی دیگر.
در اوجی برابر و با شتابی همسان
هردو پابهپای هم چه نزدیک مینمایند.
و بدینسان قسمت میکند دُرنا با ابر
آسمان زیبایی را که کوتهزمانی همهگی در آن میپَرَند.
و البته هیچکدامشان بیش از دیگری درنگ نمیکند. اینجا،
و هیچیک، چیزی جز تاب خوردن دیگری را نمیبیند
در بادی که هر دو احساساش میکنند
آنها که اکنون در پروازشان کنار هماند
باد میخواهد به عدم ببردشان
اگر از میان نروند و برای هم بمانند
هیچچیز دیرزمانی نمیتواند به آنها دست یابد.
بر روی قلب من بیا،
ای روح ستمگر و بیرحم
ای ببر محبوب، ای دیو بیاعتنا
میخواهم
انگشتان لرزانام را درون یالهای سنگیات فرو برم
میخواهم سر دردآلودم را
در دامن عطرآگین تو بگذارم و
رطوبت عشق مردهام را
چون گل پژمردهای ببویم.
میخواهم بخوابم، میخواهم در خوابی
راحت چون آرامش مرگ غرق شوم.
میخواهم بر پیکر زیبا و صاف و
مسیرنگ تو بیآنکه دندان فرو کنم، بوسه گسترانام
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑