خوردهایم
نوشیدهایم
با شگفتی به تماشای ستارهها نشستهایم
چند نفری را دوست داشتهایم
کمی اعتراض کردهایم
کمی زندگی کردهایم
کمی دیگر نیز زندگی خواهیم کرد
ادامه شعر
خوردهایم
نوشیدهایم
با شگفتی به تماشای ستارهها نشستهایم
چند نفری را دوست داشتهایم
کمی اعتراض کردهایم
کمی زندگی کردهایم
کمی دیگر نیز زندگی خواهیم کرد
ادامه شعر
عمری در آینه نگریسته ام
اما خود را نمی بینم
دیگر به صورت خود دزدیده نمی نگرم
گویا سایه ام مرا فروگرفته است
و یا خرمای نارس آرزو زیر زبانم خشکیده.
هیچ لباس عروسی در کمد نیست
که آرزوها را به چشمه ی روحم بازگرداند
و اعضای تنم
شیهه هایشان پرامتداد ، تکثیر شده ست
اما آن اسب نر
پشت دهکده ی رویاهای تشنه ی من
ناپدید گشته
و پیش رو
پیردختران تنهایی ام پدیدار ند
که سایه های نبودنشان
راز زمان را محو می کند
سرشت آینه خیانت است و سرشت اش
ما را از یکدیگر دور میکند
همچون معناهای بیگانه باهم
ادامه شعر
پرنده یخ پر ریخته است
نسیم جانبخش
پرندگان نوشکفته را با خود میآورد
در خاطر ما
گلها همه با هم
به خواب زمستانی رفته بودند
حالا اما بیدار میشوند
و ما باغیم
در جهانی که چشم باز میکند
در قراری سبز
بین گل و درخت
قلب یاس ما
باز میتپد
و شکوه درخت
با نمایش پرتره شکیبای گیاهان
میشکفد
ادامه شعر
کدام تکهی جهان
ما را جدا کرد
کدام تکهی جهان
ما را تنها برای چند روز
دوباره به هم میرساند
تا خطوط تازهی شعر را آواز بخوانیم
تا دوباره پرواز را بیاموزیم
تا گذشتهی فراموشکار را
به یاد آوریم
تا دوباره همدیگر را
بدرود بگوییم
ادامه شعر
مرا به یاد آور
آنگاه که خواهم رفت
آنگاه که به سرزمین سکوت خواهم رفت
آنگاه که دستان تو دیگر
جایی برای آرمیدن من نخواهد بود
نه
دیگر هیچگاه بر نخواهم گشت
برای بودن ، در کنار تو
مرا به یاد آور
آنگاه که روزها از پس روزها نمیآیند
مرا به یاد آور
آنگاه که در بارهی نقشههایی میگویی
که برای آیندهمان کشیدهای
میدانی که اکنون دیر است
برای گفتوگو کردن
برای دعا خواندن
غمگین نباش
ادامه شعر
چشمان تو چنان ژرف است که چون خم می شوم از آن بنوشم
همهی خورشیدها را می بینم که آمدهاند خود را در آن بنگرند
همهی نومیدان جهان خود را در چشمان تو می افکنند تا بمیرند
چشمان تو چنان ژرف است که من در آن، حافظهی خود را ازدست می دهم
این اقیانوس در سایهی پرندگان ، ناآرام است
سپس ناگهان هوای دلپذیر برمی آید و چشمان تو دیگرگون می شود
تابستان، ابر را به اندازهی پیشبند فرشتگان بُرش می دهد
آسمان، هرگز، چون بر فراز گندم زارها ، چنین آبی نیست
بادها بیهوده غمهای آسمان را می رانند
چشمان تو هنگامی که اشک در آن می درخشد ، روشنتر است
چشمان تو ، رشک آسمان پس از باران است
شیشه ، هرگز ، چون در آنجا که شکسته است ، چنین آبی نیست
ادامه شعر
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخههای شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمهها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نیمهباز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمیبینی به جام
ادامه شعر
جایی که یخ پاره ها آویزانند و شکوفه ها می رقصند
ولی در قلب من بهاری نیست
تو بهار من بودی ، تابستان من هم
بی تو ، همیشه زمستان است
گله ها به سوی شمال می روند و یاس ها می شکفند
شب ها ،یاس ها اتاق روشن از مهتاب مرا عطر آگین می کنند
تو بهار من بودی ، تابستان من هم
من به شمال می روم و تا تو را جستجو کنم
مانند پرنده ای بر بال باد ، قلب من پیش می رود
ادامه شعر
کسی که
دوستش دارم
به من گفته است
که به من محتاج است
به همین خاطر هم
من مواظب خودم هستم
و چشمانم باز است
در راهی که میروم
ادامه شعر
شراب از کام تو میریزد
و عشق از چشم رخنه میکند
هر آنچه باید باور کنیم همین است
پیش از آنکه پیر شویم و جان دهیم
پیکم را بلند میکنم
به تو مینگرم
و آهی میکشم
ادامه شعر
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑