طلا رنگ می بازد
مرمر خاک می شود
فولاد زنگ می زند
نابودی با همه چیزی است در این جهان.
تنها اندوه است که پایدار است
تا زمانی که واژه باشکوه بماند
اکولالیا | #آنا_آخماتووا
طلا رنگ می بازد
مرمر خاک می شود
فولاد زنگ می زند
نابودی با همه چیزی است در این جهان.
تنها اندوه است که پایدار است
تا زمانی که واژه باشکوه بماند
اکولالیا | #آنا_آخماتووا
چشمانت آخرین قایقهایی است که عزم سفر دارند
آیا جایی هست؟
که من از پرسه زدن در ایستگاههای جنون خستهام
و به جایی نرسیدم
چشمانت آخرین فرصتهای از دست رفتهاند
با چه کسی خواهند گریخت
و من
به گریز میاندیشم
چشمانت آخرین چیزی است که از گنجشکان جنوب مانده
چشمانت آخرین چیزی است که از ستارگان آسمان به جا مانده
آخرین چیزی است که از گیاهان دریا مانده است
آخرین چیزی است که از کشتزارهای تنباکو
آخرین چیزی است که از اشکهای بابونه باقی است
چشمانت آخرین بادهای موسمی وزیده است
و آخرین کارناوال آتشبازی است
چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر سال
برای تماشایش می روم
و باقی روزهایم را
وقف خاموش کردن آتشی می کنم
که زیر پوستم شعله می کشد!
ادامه شعر
اگر اندک
اندک
دوستم نداشته باشی
من نیز تو را
از دل می برم
اندک
اندک
اگر یک باره فراموشم کنی
در پیِ من نگرد
زیرا
پیش از تو
فراموشت کرده ام
اکولالیا | #پابلو_نرودا
اگر به خانه من آمدی
برایم مداد بیاور، مداد سیاه
میخواهم روی چهرهام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لبها
نمیخواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را … بدون اینها راحتتر به بهشت میروم گویا!
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بیواسطه روسری کمی بیندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
میخواهم … بدوزمش به سق …
این گونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
ادامه شعر
چه کنم که توان از من میگریزد
وقتی که نام کوچک او را
در حضور من به زبان میآورند
از کنار هیزمی خاکستر شده
از گذرگاهی جنگلی میگذرم
بادی نرم و نابهنگام میوزد
سبکسرانه با بویی از پاییز
و قلب من از آن
خبرهایی از دوردستها میشنود، خبرهای بد
او زنده است و نفس میکشد
اما غمی به دل ندارد
اکولالیا | #آنا_آخماتووا
ترجمه از #احمد_پوری
باران که میزند به پنجره،
جای خالیات بزرگتر میشود !
وقتی مه بر شیشهها مینشیند
بوران شبیخون میزند،
هنگامی که گنجشکها
برای بیرون کشیدن ماشینم از دل برف سر میرسند،
حرارت دستان کوچک تو را
به یاد میآورم
و سیگارهایی را که با هم کشیدهایم،
نصف تو،
نصف من…
مثلِ سربازهای هم سنگر !
ای یار
که در گریبانت
دو کبوتر توأمان بیتابند
و قلب پاک تو
با لرزش خوش کبوتران
به تنظیم ایقاع و آهنگ جهان برخاسته است
لبانت به طعم خوش صداقت آغشته است
و گرمای مهربان دستت
مرد را مرد میکند
و من
ایستاده ام
و به نیمهی کهکشان مینگرم
ادامه شعر
خورشید در خاطره رنگ میبازد،
سبزه تیرهتر میشود،
باد برفی زودرس را
آرام آرام میپراکند.
آب یخ میبندد.
آبراههای باریک ایستادهاند.
این جا چیزی اتفاق نخواهد افتاد،
هرگز!
در آسمان خالی
دشت گسترده، بادبزنی ناپیدا.
شاید بهتر بود هرگز
همسر تو نمیبودم
خورشید در خاطره رنگ میبازد.
این چیست؟ تاریکی؟
شاید!
زمستان،
یک شبه خواهد رسید
اکولالیا | #آنا_آخماتووا
دوباره باران گرفت
باران معشوقهی من است
به پیش بازش در مهتابی میایستم
میگذارم صورتم را و
لباسهایم را بشوید
اسفنج وار
باران یعنی برگشتن هوای مه آلود شیروانی های شاد!
باران یعنی قرارهای خیس
باران یعنی تو برمیگردی
شعر بر میگردد
پاییز به معنی رسیدن دست های تابستانی توست
پاییز یعنی مو و لبان تو
دستکش ها و بارانی تو
ادامه شعر
به تو تکیه کردهام
و از درخت تنت
شاخههای مهربانی مرا دربر گرفتهاند
مباد که به تو اعتماد کنم
آنگاه که دستانم را فشردی
ترسیدم مبادا که انگشتام را بدزدی
و چون بر دهانم بوسه زدی
دندانهایم را شمردم! گواهی می دهم بر ترسهایم
دوستت می دارم
اما خوش ندارم که مرا دربند کنی
بدانسان که رود
خوش ندارد
در نقطهای واحد، از بسترش اسیر شود در بند کردن رنگینکمان
از آنرو که براستی دوستت دارم
ما، در همان رودخانه، دیگربار
آببازی خواهیم کرد در بند کردن لحظهی هراسها
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑