وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نبایدها…
مثلِ همیشه آخر حرفم
و حرفِ آخرم را
با بُغض میخورم
عُمری است
لخندهای لاغرم را
در دل ذخیره میکنم:
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نبایدها…
مثلِ همیشه آخر حرفم
و حرفِ آخرم را
با بُغض میخورم
عُمری است
لخندهای لاغرم را
در دل ذخیره میکنم:
انگار مدتی است که احساس میکنم
خاکستریتر از دو سه سالِ گذشتهام
احساس میکنم که کمی دیر است
دیگر نمیتوانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است
کاری که دیگران نتوانند
فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی …
آه …
مُردن چقدر حوصله میخواهد
بیآنکه در سراسر عُمرت
یک روز، یک نفس
بیحسِ مرگ زیسته باشی !
سرم ابری پاره پاره،
ظاهر و باطنم دریا،
من درخت گردکانیام در پارک گلخانه،
جوانه جوانه، شاخه شاخه، گردویی کهنسال.
نه تو این را میدانی، نه پلیس میداند.
من درخت گردکانیام در پارک گلخانه،
برگهایم در آب، چون ماهی غوطه ور.
برگهایم چون دستمال ابریشم، در اهتزاز.
برچین و اشکت را، ای شکوفه من، پاک کن.
بر بلندای درد ایستاده ام،
سیاه مست تنهایی خویش
و باد را شبانی می کنم…
تمامی سرمایه ام بغض است و اندوه
که آنها را-
در زمان حکومت « حضرت هیچ»،
با طراوت جوانی ام تاخت زده ام.
اینک بر آنم
تا در دردهای تبعیدی ام
پری بشویم
که دوگانه ی هجرت را
از خون وضویی باید!
باز، روزی نو در راه است
و تو باید که مُسلّح باشی— با عشق، اندیشه، ایمان، شادی …
چارهای نیست عزیز من!
سهم ما از میلیاردها سالْ حیات و حرکت
ذرّهی بسیار ناچیزیست.
این سهم را، چه کسی به تو حق داد
که با خستگی و پیریِ روح
با بلاتکلیفی، با کسالت، دودِلی
به تباهی بکشی؟
باورکُن!
زندگی را، پُر باید کرد
امّا، نه با باطل و بیهوده
نه با دلقکی و مسخرگی
نه با هر چیزِ کِدِر
و کثیف
من خویشاوند ِتمامی مردنهای فیروزمندانهام؛
دوست میدارم عشقی را که فرومیمیرد در قلبهای آدمیان ؛
دوست میدارم در آغوشی که پس میزند،
او را که میگسلد.
دوست دارم گلهای سرخ ِرنجور را آن دم که میپژمرند،
و زنان شهوتانگیز را که در دهشت؛
دوست می دارم من سپیدهدم ِدرخشان ِ مالیخولیایی
روزهای خزان زده را.
دوست میدارم جذبهی ِ رازآلود ِ تاریکی را
و هشدار ساعاتی را که مردان نفس در سینه حبس میدارند؛
دوست دارم من خواهر ِ محزون ِ این مرگ سترگ و قدسی را.
دوست دارم من آنهایی را که میگسلند و آنهایی که میگریند،
آنهایی که بیدار میشوند با همهی اشتیاق های ِ از کف داده،
من دوست دارم کشتزاران ِ ویران را در صبحدمهای زمستانی و سرمای کشنده.
من دوست دارم قلب رام شده، بغضهای بیاشک،
و کامیابی آرام همهی اندوهان پیشین،
پناهگاه شاعرانِ پیر نزار و فرزانگان را.
حال چند سالیست که آوارهایم
از جزیرهای خشک و بی آب و علف
به جزیرهی خشک و بیآب و علفی دیگر
در حال حمل چادرها بر پشتمان
بیآنکه فرصت برپاکردنشان را داشته باشیم
بیآنکه فرصت کنیم دو سنگ را کنار هم بچینیم
تا بر آنها دیگچهامان را بار بگذاریم
بیآنکه فرصت کنیم صورتمان را بتراشیم
نصفهسیگاری دود کنیم.
از احضار به احضار
از بیگاری به بیگاری
در جیبهایمان عکسهای قدیمی بهار را داریم
هرچه زمان میگذرد بیشتر رنگ میبازند
شناخته نمیشوند.
مرگ خواهد آمد و با چشمان تو خواهد نگریست-
مرگی که از صبح تا شب با ماست،
بیخواب و
گنگ مانند افسوسی قدیمی
یا رذیلتی جاهلانه.
چشمانت واژهای تهی خواهد بود،
فریادی فرونشانده و سکوتی.
بدینسان هر روز صبح میبینیاش
وقتی تنها خم میشوی رو به آینه،
آی امید گرامی
ما نیز آن روز خواهیم دانست
که زندگی و هیچی تویی.
کسی در من همهچیز را خواب میبیند
و اینها به خوابهایم راه پیدا میکنند.
شاید از خوابهای آیندهام این سطرها را میدُزدم
که در این اتاق که در امروز نمیگنجم.
آنقدر در این جاده در این راه ایستادهام
که دیگر دیده نمیشوم
و همه میپندارند این جاده منم
این راه.
درختانِ این مسیرِ جادویی
زمانِ زندهبودنِ مرا از خویش بالا کشیدهاند
و وقتی از اینجا میگذرم
تپشی مضاعف مرا میگیرد
بالهایی سنگین
رودخانهای در خوابی عمیق.
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑