اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

دسته بندی اشعار شعر (صفحه 53 از 202)

رضا براهنی

این چه آوازی است؟

من نمی‌دانم
پشت شیشه‌ها، زیر برگان درختان
این چه آوازی است می‌رانند عاشق‌های قایقران به سوی من؟
این چه آوازی است می‌خوانند به سوی من؟

و نمی‌دانم کنارم زیر ابر آتشین نور
کیست می‌خندد چو مستان در سکوت شب به سوی من؟
کیست می‌گرید چو مجنون در پناه عشق سوی من؟
و نمی‌دانم ز روی دیده‌ام گه رام و نآرام
کیست می‌رقصد به سوی این دل آرام، نا آرام؟

مغز من کوهی است، این آواز
جوشش یک جویبار سرد از ژرفای تاریکی است

ادامه شعر

شارل بودلر

بانوی ناخوش

ای شعر بانوی بیمار، دریغا! تو را چه می‌شود این بامداد؟
چشمانِ گود افتاده‌ات اینک لب‌ ریز از خیالاتِ شبانه است؛
و معاینه می‌بینم که بر رُخسارت جنون و هراس
سرد و خاموش یک‌به‌یک پدیدار می‌شوند.

ای ابلیس‌ بانوی سبز قبا و ای شیطان‌ بچه‌ی سرخ‌پوش
آیا هراس و عشق را از انبانِ خویش به جان‌ات فرو ریخته‌اند؟
آیا کابوس با حرکتی جبارانه و خموش
تو را در قعرِ زندان افسانه‌ییِ «منتورن» فرو غلتانده است؟

ادامه شعر

محمود درویش

آن‌سوی این پاییزِ دور

سی‌سال گذشته از آن پاییزِ دور
سی‌سال گذشته از عکس‌های ریتا
سی‌سال گذشته از خوشه‌ای که عمرش
به نگهبانی گذشت
در آن پاییزِ دور.

روزی دل به تو می‌بندم
به سفر می‌روم
و گنجشک‌ها
پر می‌گشایند
به‌نامِ من
کشته می‌شوند
به‌نامِ من.

ادامه شعر

بیژن الهی

گوزن‌ها چه گفته‌اند؟

گوزن‌ها چه گفته‌اند؟
سم‌هاشان را بر برف نخواهی شمرد
که از این همه خون‌های ناشناس
قلیل‌تر است
خون‌هایی که در نسیم
دست تو را نیز آغشته است.
گوزن‌ها چه گفته‌اند؟
نه.
تو هرگز نخواهی پذیرفت:
شکارچیان رفته
بیرحمانه شادی آورده‌اند

ادامه شعر

رضا براهنی

چقدر و چند از این پرنده‌ها بغلت داری

از ساندکلاود بشنوید. (شاید نیاز به فـیلـترشـکن دارد) 👇

چقدر و چند از این پرنده‌ها بغلت داری
بپروازان همه را
من آمده‌ام
آماده‌ام
از آسمان کاغذ خالی می‌بارد
آغشته کردی آغشته مرا به خون خود
بپروازان حالا
کاشکاش آمد کلاغ‌های جهان نیستند
و آسمان می‌باراند روح تو را بر روی من
چقدر و چند ببینم و هیچ‌گاه سیر نشوم
می‌آمده‌ای انگار با غنچه‌ها از گوش‌هایت
هر چه با چشم‌هایم تو را بخورم سیر نمی‌شوم

ادامه شعر

عشق یواشی

این منظره باغ گل و بر منظر کاشی
حال لب خندان من و چون تو نباشی

خوبم که بگویی بخوری بغض خودت را
یعنی سر پا هستی و در خود متلاشی

من مثل همان لحظه ی بارانی ابرم
جوری , که به دل رازی و از چشم چه فاشی

می خندی اگر در دل تنهایی و با خود
از یاد نرفته حس آن عشق یواشی

محبوب جهانی سخنم داد اثرش را
دل سنگ و لطیف از هنر سنگ تراشی

ادامه شعر

یانیس ریتسوس

هیچ تنهایی‌ای کوچک نیست

در کنج حیاط
در میان حباب‌های ریزِ آب
چند شاخه گل سرخ
بر زیر‌ِ بارِ رایحه‌ی خوشِ خود خمیده‌اند
همان گل‌های سرخی
که هیچ‌کس آنها را نبوییده است

هیچ تنهایی‌ای
کوچک نیست

ترجمه از بابک زمانی

از کتاب نفس عمیق – نشر نیماژ

	

شارل بودلر

این اندوهِ غریب از کجا آمده است

می‌گفتی: «این اندوهِ غریب از کجا آمده است
که چون دریا روی صخره‌های عریان و سیاه را می‌گیرد؟»
می‌گویم: از آن دم که دل یک‌بار کینه ورزد.
زیستن دردی‌ست! این راز را همه‌گان می‌دانند.

رنجی بسیار ساده و بی‌رمزوراز
و هم‌چون شادیِ تو در چشمِ همه عیان.
پس ای زیباروی مشتاق، از پُرس‌وجو دست بدار
و کرَم نما آهسته سخن بگو، خاموش باش!

ادامه شعر

یانیس ریتسوس

وقتی کنار پنجره می‌ایستی

وقتی کنار پنجره می‌ایستی
شانه‌هایت پنجره را
شانه‌هایت دریا را
شانه‌هایت قایق ماهیگیران را می‌پوشاند
وقتی کنار پنجره می‌ایستی
تمام حجم خانه پر می‌شود از سایه‌ی تو
همچون سایه‌ی تندیس بلندِ فرشته‌ای
غنچه‌ی روشن ستارگان
به بالین گوش‌های تو می‌شکفند
پنجره‌ی ما

ادامه شعر

نزار قبانی

لندن به من آموخت

لندن به من آموخت
که برگ های زرد را دوست داشته باشم
و رنگ خاکستری را
و اینکه از تاریخ عاد و ثمود فراری شوم
لندن به من آموخت
که بی هیچ مرزی, آزادی ام را بنگرم
و بی هیچ مرزی متن های شعر را
و بی هیچ مرزی آداب و رسوم عشق را به من آموخت
که چگونه وقای عاشق زنی شوم, ممکن است
جهان را بی هیچ مرز بگذارد

ادامه شعر
Olderposts Newerposts

کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×