من کار مهمی را انجام ندادهام
قلب من، تنها، دیگ گلی دودزدهایست
که بارها و بارها به درون آتش رفته است
و برای میهمانان خود غذا پخته است.
و هر کدام از شما با حرفها و دردهایتان
کندهای هیزم به آتش من افکندهاید،
و انتظار سهمتان را کشیدهاید
من کار مهمی را انجام ندادهام
قلب من، تنها، دیگ گلی دودزدهایست
که بارها و بارها به درون آتش رفته است
و برای میهمانان خود غذا پخته است.
و هر کدام از شما با حرفها و دردهایتان
کندهای هیزم به آتش من افکندهاید،
و انتظار سهمتان را کشیدهاید
این ابرها را
من در قاب پنچره نگذاشته ام
که بردارم.
اگر آفتاب نمی تابد
تقصیر من نیست
با این همه شرمنده توام
خانه ام
در مرز خواب و بیداری ست
زیر پلک کابوس ها
مرا ببخش اگر دوستت دارم
و کاری از دستم بر نمی آید.
ادامه شعر
بر شیشه عنکبوت درشت شکستگی
تاری تنیده بود
الماس چشمهای تو بر شیشه خط کشید
وان شیشه در سکوت درختان شکست و ریخت
چشم تو ماند و ماه
وین هر دو دوختند به چشمان من نگاه
وجودم سبز چون جان درخت است
بهار آمد لباس گل تنم کرد
صبا پیچید در آغوشم آرام
مرا در نیمه شب آبستنم کرد
هماغوشم شده باد بهاری
شکوفه پر شده سر تا به پایم
به این زایش ، به این رویش تو گویی
نشانی از نشانهای خدایم
اکولالیا | #ابوالفضل_زارعی
اگر بمیرم، جعبه ی سیاهم را پیدا نخواهند کرد
و نه ظرافت عشقی وُ
نه تعبیر خیالی
عمر کوتاهم،
همیشه عطر گل های باد را خواهد داد!
گویی از تشییع جنازه ی مگسی برگشته ام
آنقدر مستم که بوی کونیاک گرفته ام
همین تازگی ها جسد باران را از دریا بیرون کشیده اند
امروز، روزی ناپالمی* از فصل بهار است
آیا گلایل های دهکده های کوهستانیِ صبرِ آتشینم،
فقط در چهچهه ی حسرت ات زندگی خواهند کرد؟
کودکی ام بسیار در جستجوی حقیقت رازت خواهد بود
صورتم، آمیب گربه ای است
که اگر بمیرم، به خودی خود تکثیر خواهد شد!
ادامه شعر
نمیدانند آنهایی که تنها نیستند،
سکوت چگونه انسان را به هراس میاندازد؛
انسان چگونه با خودش حرف میزند،
کسی که در حسرت یک دل است،
چگونه به سمت آینهها میدود،
نمیدانند.
اکولالیا | #اورهان_ولی
ترجمه از #مجتبی_نهانی
از کتاب ترانهی پشت بامها و دودکشها
برای ستایش تو
همین کلمات روزمره کافی ست
همین که کجا می روی،
دلتنگم …
برای ستایش تو
همین گل و سنگ کافی ست
تا از تو بتی بسازم
اکولالیا | #شمس_لنگرودی
از این که می شنوم
هنوز چیزی به نام “وظیفه ی زناشویی” وجود دارد
و قانون و کلیسا زن را طبق قرارداد موظف به اطاعت از آن میکند
دلواپس میشوم و ترس وجودم را فرا میگیرد.
محبت و صمیمیت را نمیتوان با زور در مردم به وجود آورد
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑