او خوابیده است به پشت
دامنش اندکی بالا رفته
یک دستش زیر سرش، زیر بغلش پیداست
و دست دیگرش روی سینه
میدانم منظوری ندارد
لعنت بر شیطان
میدانم
ادامه شعر
او خوابیده است به پشت
دامنش اندکی بالا رفته
یک دستش زیر سرش، زیر بغلش پیداست
و دست دیگرش روی سینه
میدانم منظوری ندارد
لعنت بر شیطان
میدانم
ادامه شعر
شبیه عشق یک نازا ، به یک بچه دبستانی
تو را من دوست میدارم،و میدانم که میدانی
شبیه نامه ای بد خط ولی لبریزِ از خواهش
چه خواهش های بیجایی،تو خطم را نمیخوانی
نه من فرهاد مجنونم نه تو شیرینِ لیلاوش
همه وهم اَند و افسانه ، ولی گویا نمیدانی
مرا دیوانه خواندی و به دکتر بردیاَم حتی
دوای من تویی جانم ،چه دارویی؟چه درمانی؟
ادامه شعر
نمی پرسم دگر بر من جفا کردی چرا؟!
دلیلی داشتی حتماً ، رها کردی مرا
گفته بودم رفتنت آتش به جانم میزند
بر این آتش زدی دامن ، رها کردی مرا
رفیقم دشمنم شد،دل به او دادی،عجب
برای شادی دشمن ، رها کردی مرا
حرف مردم بس مرا،دیگر تو آزارم مده
با زبان خود مگو لطفاً ؛ رها کردی مرا
ادامه شعر
صد فالِ بد اُفتاده به فنجان ، چه بگویم؟
صد خواهش و صد پاسخِ یکسان ، چه بگویم؟
گفتم که نهایت چه شد این فالِ من ای جام؟
گفتا تویی و فال فراوان چه بگویم؟
تا بوده همین بوده و اقبالِ تو این است
تا هست تویی بی سر و سامان ، چه بگویم؟
مانده در چاهی و از بخت بدت قافله ای نیست
بشود تشنه سپس راهی کنعان ، چه بگویم؟
گیرم که دو صد قافله ی تشنه بیایند
زان هجرت از چاه به زندان چه بگویم؟
ادامه شعر
اینکه تنها میشوم هر بار ، تقصیر تو نیست
وه چه دشوار است این اقرار ؛ تقصیر تو نیست
میروی ، شب گریه هایم می شود لالایی ام
چشم خیس و بالش نم دار ، تقصیر تو نیست
پای غم روی گلویم ، غصه دورم میزند
سرنوشت نقطه و پرگار ، تقصیر تو نیست
خانه ای از عشق میسازم ولی هربار ویران میشود
سستی این نا بلد معمار ، تقصیر تو نیست
کج نهادم خشت اول را ، بنابراین اگر
تا ثریا کج رود دیوار ، تقصیر تو نیست
ادامه شعر
بگذار پس از من هرگز کسی نداند از رُکسانا با من چه گذشت.
بگذار کسی نداند که چگونه من از روزی که تختههای کفِ این کلبهی چوبینِ ساحلی رفت و آمدِ کفشهای سنگینم را بر خود احساس کرد و سایهی دراز و سردم بر ماسههای مرطوبِ این ساحلِ متروک کشیده شد، تا روزی که دیگر آفتاب به چشمهایم نتابد، با شتابی امیدوار کفنِ خود را دوختهام، گورِ خود را کندهام…
اگرچه نسیموار از سرِ عمرِ خود گذشتهام و بر همه چیز ایستادهام و در همه چیز تأمل کردهام رسوخ کردهام؛
اگرچه همه چیز را به دنبالِ خود کشیدهام: همهیِ حوادث را، ماجراها را، عشقها و رنجها را به دنبالِ خود کشیدهام و زیرِ این پردهی زیتونی رنگ که پیشانیِ آفتابسوختهی من است پنهان کردهام، ــ
اما من هیچ کدامِ اینها را نخواهم گفت
لامتاکام حرفی نخواهم زد
میگذارم هنوز چو نسیمی سبک از سرِ بازماندهی عمرم بگذرم و بر همه چیز بایستم و در همه چیز تأمل کنم، رسوخ کنم. همه چیز را دنبالِ خود بکشم و زیرِ پردهی زیتونی رنگ پنهان کنم: همهی حوادث و ماجراها را، عشقها را و رنجها را مثلِ رازی مثلِ سرّی پُشتِ این پردهی ضخیم به چاهی بیانتها بریزم، نابودِشان کنم و از آن همه لامتاکام با کسی حرفی نزنم…
چه زیباست اندیشیدن به تو
در میان اخبار مرگ و پیروزی
در زندان
زمانی که از مرز چهل سالگی میگذرم
چه زیباست اندیشیدن به تو
به دستانت روی پارچه آبی
به موهایت نرم و ابریشمگون
چون خاک دلدادهام استانبول
شوق دوست داشتنت
چون من دیگری در درونم…
عطر برگهای شمعدانی بر سرانگشتانم
آرامشی آفتابی
و نیاز تن
چون تاریکی ژرف و گرم
شکافته با خطوط سرخ و روشن
ادامه شعر
دیدن سرخوشی کسی
هنگام قدمزدن پس از بندآمدن باران.
جدیت مرد جوانی
هنگام حرف زدن از دلدارش.
قوها، درپرواز.
خواندن بیباکی
از مردمک چشم کسانی که
دوستشان میداریم.
و تاج به هر سو گستردهی
تک درختی رها.
ادامه شعر
بگو بدانم
پیش ازمن آیا
زنی را دوست داشته ای؟
زنی که در معرض عشق خودش را گم کند؟
بگو
بگو که زن وقتی که عاشق جنگل یاس میشود
چه برسرش خواهد آمد؟
بگو بدانم
شباهت فریادگون
میان سایه و اصل چگونه است؟
میان چشم و سرمه چگونه است؟
زن برای عشقش بدل به چه خواهد شد؟
ادامه شعر
چیزهایی هستند که میتوانند مرا له کنند
مثل صورتهای بیروح
مثل پاکتها
مثل کلوچهها
مثل زنهای اجیر شده
مثل کشورهایی که ادعای عدالت میکنند
مثل آخرین بوسه و اولین بوسه،
مثل دستهایی که زمانی عاشق تو بودند
و تو اینها را میدانی،
لطفا با من گریه کن
ادامه شعر
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑