آسمان بر باد خواهد شد:
دختر روستا،
به زیر درخت گیلاس،
سرشار از فریادهای سرخ،
در حسرت توام
تو را آرزومندم.
آسمان رنگ خواهد باخت…
گر تو درک میکردی این،
با گذارت، در پس درخت
مرا بوسهای میدادی.
آسمان بر باد خواهد شد:
دختر روستا،
به زیر درخت گیلاس،
سرشار از فریادهای سرخ،
در حسرت توام
تو را آرزومندم.
آسمان رنگ خواهد باخت…
گر تو درک میکردی این،
با گذارت، در پس درخت
مرا بوسهای میدادی.
در سینهام
دالانهای فراخ باز شود
و تمام دریاها را در خود فرو برَد
پنجرههای عریض
تمام خیابانها را چراغان کنند
بامها
باروها را برهم نشانند
شهرهای پَرت
از نو جان گیرند
قطارها زن و شوهرها را بردارند و
راهی شوند
خواهم به رنج خویش گریه ساز کنم و تو را گویم
تا دوستم بداری . از برایم گریه ساز کنی
به شامگاه بلبلان،
با خنجر، با بوسه با تو.
خواهم کشت یگانه شاهد را
به جرم گُل کُشی و
نشاندم به زاری و خوی کردنم
بر انبوه جاودان سخت گندم.
سایهها از درونم سر بر میکشند.
شب برافراشته میشود،
آرام آرام.
خورشیدی تاریک،
تشعشعش فروکاسته میشود.
و دَوَران، ما را به خود میخوانَد،
ورای زمان.
با من بگو،
آنگاه که بر کرانهی آب ها نشستهام،
عشق در هر طرحِ نوییست
که در میاندازیم
همچون پلها و کلمات
عشق در هر آن چیزیست
که بالا میبریم
همچون صدای خنده و پرچمها
و در هر چیزی
که برای رسیدن به عشقِ راستین
با آن میجنگیم
همچون شب و پوچی
پس از باران، در میان گرگ و میش،
بال گشودهی چشم انداز ریل آهن،
اریب افتاده بود بر افق
قوسی بزرگ به سبز رنگی غروب
به یاد میآورم آن نیم روز
که به نظاره نشستم
نوگلی نحیف
هنوز سفید
اما مرده در شکوفهی گرم خویش؛
دشمن تنها دشمن خانگی است
و من بهت زده کدام تشریح
ترمیم میبخشد زخمهامان
گامهای بلند رخوت و فراغت
که مشقتی است واژگونه
چه ضمادی باز میآورد
خنده را نه به لبها
به چشمانی به سان دریا پریشیده
ما، هنگامی که ما سر از خواب برمیداریم
همه شعرهایی که سرودهام،
شباهنگام به سراغم میآیند،
و درونیترین رازشان را،
بر من هویدا میکنند.
از میان دالانهایی سست،
انباشته از سایههایی سست،
گسترده به سوی قلمروی ناشناسِ تاریکی،
مرا با خود میبرند.
و آنزمان که دیگر،
مرا یارای بازگشت نیست،
هرجا که بودی
من آنجا بودهام
در تمامی مکانهایی که
هنوز شاید باشی
یا قسمتی از تو
یا از نگاهت
به زوال میرسد.
آیا این حجم خالی تحلیل رونده
از تو
ناگهان فضایی بوجود میآورد
از نبودنت؟
در کنارم بودی
نزدیک تر به من
از همهی حسهایم.
سخن عشق
از درونت بود
نورانی.
کلمات ناب عشق
به نَفَس نمیآیند.
سرت به جانب من بود
مارتا ریورا دلا کروز شاعر و نویسندهی معاصر اسپانیایی در خانوادهی ژورنالیستی متولد شد. مارتا در سن ۱۸ سالگی به مادرید رفت و در آنجا او مدرک کارشناسی خود را در زمینه ارتباطات با گرایش علوم سیاسی را از دانشگاه کمپلوتنسه مادرید دریافت کرد.در حال حاضر در مادرید زندگی می کند.
ادامه شعرکپی رایت © 2021 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑