این درخت پیر
برای شعر شدن
سال ها منتظر ماند
هیچ کس او را نفهمید
حتی وقتی
رهگذری را می دید
با تکانی ملایم
خود را خسته نکرد
این درخت پیر
برای شعر شدن
سال ها منتظر ماند
هیچ کس او را نفهمید
حتی وقتی
رهگذری را می دید
با تکانی ملایم
خود را خسته نکرد
در یک جیب پالتو ام مرگ و
در جیب دیگرش زندگی را گذاشتم
در یک جیب شادی و در جیب دیگر غم،
در یکی به سراغم آمدن و در دیگری از من فرار کردنت را
در یک جیب پالتو ام شجاعت و در جیب دیگر ترس را گذاشتم
یک طرف دوستانم و یک طرف دشمنانم را
چقدر چیزهای دوست داشتنی و نفرت انگیز در این دنیا وجود دارد…
ادامه شعرهمچون سرزمینم زخمیام
نه کمتر و نه بیشتر!
چون پرتگاهی عمیقمام
بر روی تمام نقشهها
شبها در کابوسهایم
صدای جیغ میشنوم
هرگز معنای آرامش را نفهمیدم
در تاریخ پر از دروغ و اشتباهم
بیدار شو دلم
زمان جدایی فرا رسید
باد سیلی میزند
بر تن لرزانم
شبها بلند هستند؟
یا من فقیرم؟
که با نان و شعر و شراب
روزگار میگذرانم
بیدار شو دلم
زمان جدایی فرا رسید
بگذار مرگ هم بمیرد
و من آخرین مرده باشم
مادر، من آمدم
با سراپایی آشفته از غبار راههای دراز
تار و پود آن پیراهن طرح دار سبز رنگ که برایم بافتی
خیلی وقت پیش از هم گسسته است
مادر، من آمدم
خسته از سر هر جاده با خودم روبرو شدن
آدمی همیشه تلخ،همیشه مست و لرزان
که شعرها را به جان هم میاندازد
کپی رایت © 2024 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑