اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

صفحه 156 از 189

اریش فرید

به خاطر آوردن

به خاطر آوردن
شاید
آزار دهنده ترین شیوه ی از یاد بردن ست
و احتمالا
دوستانه ترین راه
برای تخفیف این عذاب

هرتا مولر

مبادا یکدیگر را ببوییم

با من خوب بود
با او خوب بودم
اما
درها و پنجره‌هایمان بسته ماندند
مبادا یکدیگر را ببوییم

از سایت خانه شاعران جهان

	

نزار قبانی

ساده‌دلانه گمان می‌کردم

ساده‌دلانه گمان می‌کردم
تو را در پشت سر رها خواهم کرد
در چمدانی که باز کردم، تو بودی
هر پیراهنی که پوشیدم
عطرِ تو را با خود داشت
و تمام روزنامه‌های جهان
عکس تو را چاپ کرده بودند

اکولالیا | #نزار_قبانی

سعاد الصباح

شهری که عاشقت شدم آن‌جا

خیال می‌کنم
شهرهای دنیا
نقطه‌هایی خیالی‌اند
روی نقشه‌ی جغرافیا
همه‌ی شهرها
جز یک شهر
شهری که عاشقت شدم آن‌جا
شهری که خانه‌ی من شد بعد از تو

اکولالیا | #سعاد_الصباح

خورخه لوئیس بورخس

آن که برای رسیدن به تو

آن که برای رسیدن به تو
از همه کس می گذرد
عاقبت روزی تو را
تنها خواهد گذاشت

آنا آخماتووا

بیا و سراغی از من بگیر

بیا و سراغی از من بگیر
می دانم باید جایی در این نزدیکی ها باشی
بیا که تنهای تنهایم
در حسرت صدای بال کبوتر پیام

اکولالیا | #آنا_آخماتووا

فدریکو گارسیا لورکا

ترانه ای که نخواهم سرود

ترانه ای که نخواهم سرود
من هرگز
خفته است روی لبانم
ترانه یی
که نخواهم سرود من هرگز

بالای پیچک
کرم شب تابی بود
و ماه نیش می زد
با نور خود بر آب

چنین شد پس که من دیدم به رویا
ترانه ای را
که نخواهم سرود هرگز
ترانه ای پر از لب ها
و راههای دور دست
ترانه ساعات گمشده
در سایه های تار
ترانه ستاره های زنده
بر روز جاودان

اکولالیا | #فدریکو_گارسیا_لورکا

اورهان ولی کانیکاورهان ولی کانیک در ۱۳ آوریل ۱۹۱۴ میلادی در استانبول متولد شد.  پدرش محمدولی کانیک، کلارینت‌نواز و رهبر ارکستر سازهای بادی ریاست جمهوری را بر عهده داشت. مادرش از خانواده‌ای
ادامه شعر

آندره ولتر

تویی همان آوا

تویی همان آوا
که پاسخ می‌دهی
به ندای من
بی این صدا
هیچ شعری نمی‌تواند
مجذوب خود کند پژواکی را
که می‌آمیزد
زمزمه‌ی عشاق را
به غبار قرون
تو همانی
که با او واژه به واژه
می‌بافم اندامِ سرودمان را
و پیوند می‌گیرم با او
و قیاس می‌کنم
ادامه شعر

آندره ولتر

آستانه‌ ای نیست دیگر

آستانه‌ ای نیست دیگر
دیگر نه خانه‌ای‌ست
و نه اردو و آتشی
سپیده‌دم دست چپ‌ تو
شامگاه دست راست‌‌ات را
در آغوش می‌کشد
روز به غباری بدل می‌شود
و شب حکمرانی می‌کند
میان جان تو
که گمان نمی‌کنم در عذاب باشد
و جسم‌ات
که در ارتفاعات
سکنی گزیده‌ است
هیچ کوفتگی‌ای
در میان نیست
ادامه شعر

« شعرهای قدیمی‌تر شعرهای جدیدتر»

کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×