دروغ دیواری است
که هر صبح آجرهایش را میچینی
بنّای بیحواس من!
در را فراموش کردهای
آب تا گردنم بالا آمده
آجرها تا گردنم بالا آمده
دروغ دیواری است
که هر صبح آجرهایش را میچینی
بنّای بیحواس من!
در را فراموش کردهای
آب تا گردنم بالا آمده
آجرها تا گردنم بالا آمده
برای شنیدن نسخه صوتی نیاز به فیلتر شکن دارد 👇
نرفته باز میآیی
و چرخ میخوری و آفتاب پاییزی
نشان پروازت را
بر خاک
چو نقطهای کمرنگ
و دور مییابد.
چه تنگ حوصله است آسمانت
که سایه ی برگی لرزان می پوشاندت.
نگاه کن
نگاه استوایی
تمام قارهها را گرم کرده است.
و آن زمان که در اقصای نور
ستارهای دنبالهدار
مدار عالم را میگسترد
همین تویی که در این دایره
مجال کوتاهت را دوره میکنی
و بال می زنی و چشمهایت
از گشتن
درون تیرگی و خون و باد
میلرزد.
محمد مختاری از شاعران معاصر و عضو کانون نویسندگان ایران بود. مختاری علاوه بر سرودن شعر و نویسندگی، آثاری از مایاکوفسکی، آنا آخماتووا و مارینا تسوتایوا را نیز به فارسی ترجمه کرده است. محمد مختاری منتقد چپگرای کانون نویسندگان در اردیبهشت ۱۳۲۹در مشهد به دنیا آمد و از رشتهی ادبیات فارسی از دانشگاه فردوس مشهد فارغ التحصیل شد. سالِ ۱۳۵۱ با مریم حسین زاده که نقاش حرفهای بود ازدواج کرد.
ادامه شعربخاطر بسپار
اگر مرگ
به سراغ تو بیاید
هرگز
آن پیراهن بنفش را
برتن نخواهم کرد.
تاج گلهای رنگارنگ
با روبانهای رقصان
درزمزمه باد را
نخواهم خرید.
هرگز،
هیچ کدام …
جماعتی میآیند و میآیند
جماعتی میروند و میروند
من ،
در میان پنجره
به تماشای آنها خواهم ایستاد.
و مثلاً دردی نداری
روز مثلاً آفتابیست.
تو مثلاً شادمانی
در گذری،
مثلاً نمیبینندت.
همه مثلاً خوشحال.
همه مثلاً آسوده.
همه مثلاً خشنود.
و تو هم مثلاً خوشحال.
زندگی ادامه دارد،
مثلاً در صلح.
پرندهها مثلاً آزاد.
آینده مثلاً روشن،
بسان کف دست.
قرار بود این قرنِ بیستمِ ما بهتر از قبل باشد
دیگر فرصت نمیکند این را ثابت کند
سالهایِ اندکی از آن مانده
سلانه سلانه پیش میرود
نفسش به شمار افتاده.
از بلاهایی که قرار نبود،
دیگر بیش از حد سرش آمده
و آنچه که قرار بود اتفاق بیفتد
اتفاق نیفتاده است.
قرار بود رو به بهار باشد
و از جمله رو به خوشبختی
قرار بود ترس، کوهها و درهها را خالی کند
قرار بود حقیقت زودتر از دروغ
به مقصد برسد.
در انتظار تو هستم
که خود را به من نمیرسانی
روزها و شبهای سختی دارم
همهاش کنار جاده ایستادهام
تمام سایهها فریبم میدهند
تمام عابران دروغ میگویند
مگر میشود زنی را ندیده باشند
با پیراهن آبی
موهای شانه کرده
کفشهای سفید
که میرقصد
شعر میخواند
و میآید
همینکه هوا بد میشود، بورانی، بارانی،
یا برف روی زمین را میپوشاند،
مادرم همۀ گلدانها را از پنجره برمیچیند،
و فانوسی آویزان میکند.
واخواهانه میپرسم: – فانوس برای چه؟ فانوس برای که؟
و صدای مادر بر زوزۀ سیاه درخت چیره میشود:
– پسرم، در این تاریکی، بیخانمانی اگر از اینجا بگذرد،
آدمها را
بیش از حد دوست دارم،
یا به هیچ وجه دوست ندارم…
تا اعماق، پایین میروم،
در آدم ها ،غرق میشوم…
تا آنچه هستند را،
واقعی ،
بشناسم!
شب سردی است، و من افسرده.
راه دوری است، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
میکنم، تنها؛ از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدمها.
سایهای از سر دیوار گذشت،
غمی افزود مرا بر غمها.
فکر تاریکی و این ویرانی
بیخبر آمد تا با دل من
قصهها ساز کند پنهانی.
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑