به راستی، «عاشق» شدم.
در عصب دستهایم،
جریانی از طلا میگذرد .
به راستی، «من »هستم .
در هر برگی از درخت
که ناگهان خواهد افتاد ،
در هر رویش جوانه تازه و لطیف ،
در رسیدن سیبهای کال.
به راستی، «عاشق» شدم.
در عصب دستهایم،
جریانی از طلا میگذرد .
به راستی، «من »هستم .
در هر برگی از درخت
که ناگهان خواهد افتاد ،
در هر رویش جوانه تازه و لطیف ،
در رسیدن سیبهای کال.
ری را، صدا میآید امشب
از پشت “کاچ “که بندآب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم میکشاند.
گویا کسی ست که میخواند…
اما صدای آدمی این نیست.
با نظم هوشربایی من
آوازهای آدمیان را شنیدهام
در گردش شبانی سنگین؛
ز اندوههای من
سنگین تر.
و
آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر.
یک شب درون قایق دلتنگ
خواندند آن چنان
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
میبینم.
هان تا ابد به چشم دل میتوانم ببینم:
اختران، در لاجوردی بی کران سپهر پیدا و نا پیدا می شوند،
مردمان ناخرسند رنگ رخ باخته در جامه های رنگین شق و رقشان،
با همه ی رخساره های چروکیدهی شان که چونان خرسنگهای باران خورده است،
و دیدگان همگی شان وامانده و به امید دوباره پیدا کردن چیزیاند.
گیتی،سوگند به غوغای جولجوتای ناخرسند…
این آیین رمزین مهارناشدنیی است، بر زمین ددمنش.
در امتداد ساحل
در پایان روز
گام تنها صدا
مدتی فقط صدا
تا به میل خود ایستادن
بعد هیچ صدا
در امتداد ساحل
مدتی هیچ صدا
بعد به میل خود رفتن
چیزی در من میمیرد،
هرقدر که زندهگی میکنم
باد میآید و میرود
چیزی بهجا نمیگذارد
مگر گذشتۀ خویش را
گاهی فکر میکنم فقط در باد میتوانی زنده باشی
در گذشتۀ من
انگار تمامِ آشیانههای پرندهگان
پنجههای بازشدۀ مهربانِ دستهای توست
دستهایت را، برای پرندهها، جاگذاشتهای
ابرها فکرهای مرا به تو میپیوندد
به همان دنیایی که در آن
نه تو هستی و نه من
که در آن، تنها، فکرهای سردشدهمان میتوانند
همدیگر را ببوسند
دنیای خیال نیز غنیمتیست
وقتی که میگویند تو مُردهای
چشمهایی هستند
که نور را نمیبینند
خاطراتی، که به یاد نمیآیند
لبخندهایی که لذتی نمیبخشند
اشکهایی که دردی را نمیشویند!
کلماتی، چون سیلی
و احساساتی، که هستند…
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را بر میگرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی میماند
چشم به راه توام
در چنان هنگامی بیا
که گذشتن از تو ممکن نباشد
و زخمِ دستانم که برای پاره کردن زنجیر ها تلاش کرده بودند
کم کم بهتر شوند
در چشمانم جوری تاریکی باشد
که همه فکر کنند کور شدم
اشکهای روی گونههایم خشک شوند
لبهایم ترک بردارند.
در چنان هنگامی بیا
که گذشتن از تو ممکن نباشد
شاید عشقهای زیادی را تجربه کرده باشم
ولی هیچکدام در فکرم نیستند
هیچکدام نمیتوانند جملههایم را کامل کنند.
هیچکدام نمیتوانند شب را به صبح پیوند بزنند
خندههای هیچ یکشان همانند خندههای تو در ذهنم نیست
خیال هیچیکشان به زیبایی خیال تو در ذهنم نیست
رد هیچ یک بر بدنم نیست
قادر نیستم با کلمات بیان کنم.
حسرتی که در من است ،
در کلمات نمیگنجد.
اما در خالی آغوش گشودهام،
در جریان خون رگهای بازوانم ،
در هر ضربان قلب من ،
تو ،
طنین انداز میشوی،
عبور می کنی ،
دوباره به من باز میگردی ،
و تا ابد ،
میمانی.
فرا تر از آدمی و حیوان
فرا تر روئیدم،
و سخن می گویم
کسی را با من سخنی نیست.
بس بالیدم و
بس بلند
چشم به راهم؛ چشم به راه چه؟
بارگاه ابر ها، بس نزدیک است به من
چشم به راهِ نخستین آذرخشم!
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑