برای من باز بگذار،
درهای شهری را
که در آن زندگی میکنی
چیزهایی که
برای تو خواهم گفت،
تنها با سخن گفتن از آنها
به اتمام نمیرسد
سالهاست از زندگی من،
لحظههایی را دزدیدهای
که تمامشان
با نام تو یکی شده بودند
برای من باز بگذار،
درهای شهری را
که در آن زندگی میکنی
چیزهایی که
برای تو خواهم گفت،
تنها با سخن گفتن از آنها
به اتمام نمیرسد
سالهاست از زندگی من،
لحظههایی را دزدیدهای
که تمامشان
با نام تو یکی شده بودند
اینجادیگر راه چاره ای نمانده است
به جز کلمه
اینجادیگر سینه ای مرا شیر نمی دهد
به جز کلمه
اینجادیگر میهنی نیست مرا حمایت کند
به جز کلمه
اینجا در گذشته ی من زنی دیگر نیست
به جز کلمه
به جز کلمه !
۱
نه گندُم و نه سیب
آدم فریب نام تو را خورد
از بیشمار نام شهیدانت
هابیل را که نامِ نخستین بود
دیگر
این روزها به یاد نمیآوری
هابیل
نام دیگر من بود
یوسف، برادرم نیز
تنها به جرم نام تو
چندین هزار سال
زندانی عزیز زلیخا بود
بتها، الههها
و پیکرتمام خدایان را
صورتگران
به نام تو تصویر میکنند
زندگی را با رغبت زیستن؛
انگارهای که ناگزیری با آن در اُفتی!
از این رو، میآموزمت که
سر بر کشی!
میآموزمت که
فرونگری!
تو اگر هنوز استانبولی
و من اشتباه نمیکنم
زیر بغل
کتابی قدیمی دارم
که برای ماهی گیران سیسیل و کارگران مارسی خواهم خواند
تو اگر هنوز استانبولی
و من هنوز گول نامردان گل به سینه را نمیخورم
باز هم گوش به فرمان توام
با شوخ طبعان
نیک میتوان شوخی کرد؛
آن که غلغلکی ست
به سادگی میتوان غلقلکاش داد.
دستم را بگیر، وگرنه خواهم افتاد
وگرنه ستارهها
یکییکی سقوط خواهند کرد
اگر شاعرم، اگر مرا میشناسی
پس می دانی که از باران میترسم
اگر چشم هایم را به یاد میآوری
دستم را بگیر، وگرنه خواهم افتاد
وگرنه، باران مرا با خود خواهد برد
شبانه، صدایی اگر شنیدی
این منم که سرآسیمه
از باران میگریزم
اگر آزادانه مجال انتخابم بود،
با رغبت جایی بر میگزیدم،
در میانهی بهشت؛
و ترجیحاً
جلوی درگاه آن!
جهان، آرام نمی ماند
شب، روز روشن را دوست دارد
«من می خواهم» طنین خوشی دارد؛
و خوش تر از آن
«من دوست می دارم»
استانبول،
شهری که هم تو هستی
هم من
ولی ما نیستیم
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑